شکارچی شب ها در تالار افتخاراتش می خوابید؛ در اتاق زیر شیروانی مخصوصش که مثل موزه شلوغ و مثل تونل وحشت، ترسناک بود.
دختر شکارچی از اتاق زیر شیروانی می ترسید، میگفت مثل گورستان است و برای همین در اتاق خودش
کنار عروسکش میخوابید. شبی شکارچی کابوس وحشتناکی دید. از خواب پریده از پله ها پایین آمد و وحشت زده دخترش را صدا کرد. ولی اثری از او نبود
جزنامه ای و عروسکی روی میز. ا
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران