معرّفی کتاب چاهبهچاه:
- سال انتشار کتاب چاهبهچاه:
سومین داستان براهنی به نام چاهبهچاه که اولین بار توسط نشر نو در سال، 1362، منتشر شد و باز چاپ آن توسط نشر نگاه در سال 1386 انجام شد نه رمان بلند است نه داستان کوتاه، با 110 صفحه چیزی است بین این دو.
خلاصهای از داستان چاهبهچاه:
داستان برخلاف سایر کتابهای براهنی ساخت پیچیدهای ندارد بلکه برعکس کاملاً نثری روان، ساده،راحت و قوی دارد چراکه براهنی انگار فقط قصد روایت روزهای سخت و تجربیات خودش از زندان را داشته است و بهخوبی از پس ترسیم فضای وحشتناک زندان برآمده است طوری که با خواندن شکنجهها مثلاً آنجا که دکتر دارد ماجرای کشیده شدن ناخنش را میگوید، خواننده درد را واقع حس میکند.
داستان در اواسط دهه 50 و زمان محمدرضا شاه پهلوی رخ میدهد، شخصیتهای داستان حمید و دکتر هستند که در یک سلول باهماند.
حمید مردی روستایی و فقیر که در سپاه دانش مشغول به کار است که صرفاً به خاطر پول تپانچهای قدیمی و زنگزده از دوره میرزا کوچک خان را به دوستی میفروشد که حتی خیال نمیکند بشود از آن استفاده کرد بلکه تنها به درد ترساندن میخورد و بعدها در زندان متوجه میشود که با این تپانچه یک ترور صورت گرفته است و ساواک حمید را دستگیر میکند تا با شکنجه و ... جای تپانچه را پیدا کنند.
حمید در سلول با دکتر که مردی باتجربه است آشنا میشود که اول به او اعتماد نداشته و رفتهرفته که اعتمادی بین آنها شکل میگیرد با حرفهایش تأثیر زیادی بر حمید میگذارد.شاید دکتر، خود نویسنده باشد که نظراتش را از زبان دکتر برای خواننده میگوید و سیستم سلطنت، ساواک و شکنجه را به مسخره میگیرد.
به ساواک گفتهشده است که تپانچه درون چاه فاضلاب قرار دارد مأمورین ساواک چاهبهچاه در محل زندگی حمید به دنبال تپانچه میگردند، به همین دلیل براهنی این نام را برای داستان انتخاب کرده است.
پایان داستان باز است آنجا که حمید به سلول برمیگردد و میبیند دکتر بهشدت شکنجهشده و نهایتاً در خواب میمیرد، خواننده باید خودش تصمیم بگیرد چه بر سر حمید خواهد آمد.
بخشهایی از کتاب:
داشتیم از جادهٔ قدیم شمیران بالا میآمدیم. اتوبوسها پر از شاگردمدرسه بودند. بچهها را میدیدم، با صورتهای خسته، کمی غمگین، و پوشیده با جوهر و ماژیک و ماسیدههای غذاهایی که خورده بودند. نمیدانم چرا رنگی از شیطنت بچگی در صورت این بچهها ندیدم. آسفالت خیابان لیز و خیس بود. آفتابی ضعیف، مثل یک ته رنگ مشرفبه موت، بالای دیوارها جان میداد. تهران با تمام بناهای کوچک و بزرگش، با آسفالت و ماشینها و آدمهایش، مثل حیوان کریه و ابلهی در زیر پای البرز به زمین کوبیده شده بود. درختهای خیابانها، با شاخههای نیمه خیسشان، انگار نه بهوسیلهٔ باران، بلکه بهوسیلهٔ نوعی روغن مذاب، جستهگریخته، مرطوب شده بودند. باران بعدازظهر نتوانسته بود غبار تن درختان را بشوید و تمیز کند. شاخهها مثل پنجههای ارواح بیدردسر از تن درختها بیرون زده بود..
دکتر میگفت، مردم مثل یک جنگل هستند، یک درخت را میتوان با تبرزد و انداخت، میتوان صد یا هزار درخت را با تبرزد و انداخت، ولی هیچکس نمیتواند جنگل را بزند و بیندازد. هیچکس این قدرت را ندارد. پس باید قدرتی مثل قدرت جنگل داشت. برای زنده ماندن نمیتوان فقط به زندگی تکیه کرد. باید به زندگی دیگران هم تکیه کرد. باید جزیی از جنگل بود، به دلیل اینکه جنگل، همیشه دستنخورده باقی میماند.
معرّفی رضا براهنی:
- تولد رضا براهنی و ریشه تعهد در نویسندگی:
رضا براهنی نویسنده، مترجم، شاعر و منتقد، که از چهرههای شاخص و آوانگارد در ادبیات معاصر ایران است و همینطور از پیشروان جریان ادبی پستمدرن در ایران، در 21 آذرماه سال 1314 در شهر تبریز چشم به دنیا گشود اما...
معرّفی رضا براهنی و مشاهدهی تمام کتابها
مانیفست شکنجه | چاهبهچاه نوشته رضا براهنی به روایتِ احمد غلامی و علی خدایی
شرق- «چاهبهچاه» بیش از آنکه مرهونِ تخیل باشد، ثمره واقعیت است؛ واقعیتی صریح و ناب. این رمانِ کوتاه بیتردید نشئتگرفته از تجربه زیسته رضا براهنی است که تلاش کرده بیش از هر رمانِ دیگرش، به خودش و واقعیت نزدیکتر باشد.
اصرار براهنی بر این واقعیتگویی، از رمان کوتاهِ «چاهبهچاه» یک سند تاریخی ساخته است. سندی که نشان میدهد حکومت دیکتاتوری با تمام دستگاههای عریض و طویل خود، چگونه بازیچه یک دختربچه روستایی میشود، و فقط برای یافتن یک تپانچه قدیمی بهعنوانِ آلت جرم از چاهی پر از فاضلاب به چاه دیگر میروند، آنهم با آن درجههای نظامی پر ابهت و چهرههایی پر نخوت در برابر روستاییان ساده. این همان دستگاهی است که وظیفهاش را انجام میدهد و چون وظیفهاش را انجام میدهد، خلاقیت ندارد و ناگزیر تن به حقارت میدهد. اگر دستگاه دیکتاتوری با وظیفه سر پا میماند، مبارزه با خلاقیت ادامه پیدا میکند. برای ادامه مبارزه باید مفهوم خلق کرد، آدم خلق کرد و راهی تازه برای مقاومت پیدا کرد. درباره «چاهبهچاه» براهنی با علی خدایی به گفتوگو نشستهایم که آن را میخوانید.
احمد غلامی: بحث را با دوگانهای در داستان «چاهبهچاه» آغاز میکنم. دوگانهای که در بسیاری از جنبشهای سیاسی قبل از انقلاب وجود داشته است؛ دوگانه مبارزه مسلحانه یا مبارزه به شیوه آگاهیبخشی تودهها برای رهایی. قبل از انقلاب این دوگانه در سازمان فداییان خلق جدی بوده است. مسعود احمدزاده باوری راسخ به مسلحانه داشت و امیر پرویز پویان بااینکه مبارزه مسلحانه را نفی نمیکرد، باور داشت برای رسیدن به پیروزی صرفاً تکیهبر مبارزه مسلحانه ثمربخش نخواهد بود و آنچه منتهی به پیروزی خواهد شد، نفوذ در افکار مردم و در قلب آنان است. بیتردید پویان بیش از هرکسی دغدغه صدای مردم بودن را داشت. در داستان «چاهبهچاه» براهنی هم دکتر، قهرمان داستان که بیشباهت به خودِ براهنی نیست میان این دو تضاد گرفتار است. او بااینکه مردمباور است، اما در پایان در وصیتش به راوی داستان که از سر ناچاری و فقر و فروش تپانچه کارش به زندان کشیده است توصیه میکند به وصیتِ پدرش عمل کند و وصیت پدر چیزی نیست جز رساندن بهموقع اسلحهای که در جنگل مدفونشده است. دکتر یک انقلابی حرفهای است. بااینکه در ابتدای داستان بر ضرورت آگاهیبخشی از طریق حرف زدن و نوشتن تأکید میکند، اما در لحظات پایانی عمرش در سلول انفرادی، توصیهاش به راوی عمل به وصیت پدر است. حتی سرتیپ زندی میداند برای دستگاه شاهنشاهی آگاهیبخشی تودهها خطرناکتر از مبارزه مسلحانه است: «تیمسار میخواست قدم بردارد و برود بهطرف سلول دیگر، که دکتر با سؤال همیشگی خود راه حرکت او را بست: تیمسار بنده را کی آزاد میکنید؟ هیچوقت! آخر چرا؟ من مگر چهکار کردم؟ طنز سرتیپ زندی پور گل کرد: هیچ چی! تو هیچ کاری نکردی! اما همینطور دلمان میخواهد که تو را در اینجا نگهداریم. خنده تلخی کرد که بهصورت سیهچرده و لاغرش خوب میآمد: ببین دکتر، خائنتر از تو به این سیستم شاهنشاهی درروی زمین نمیشود پیدا کرد. یک چریک، یک آدمدزد، یک تروریست، یک سوءقصد کننده، یک نفر است در مقابل یک نفر. و یا چند نفر از اینها هستند در مقابل چند نفر از ما. ولی تو میخواهی سی میلیون نفر را علیه ما تحریک کنی. خیانت یعنی این! باید گردنت را زیر تبر گذاشت.» («چاهبهچاه»، رضا براهنی، چاپ سوم، اول نگاه: 1393، ص 63).
این دوگانه را تیمسار بهتر از هرکسی میفهمد. یک چریک، یک چریک است و ده چریک، ده چریک. اما آنچه خطرناک است مردم است. براهنی بر قدرت مردم آگاه است، ازاینرو باور دارد باید مردم به حرکت درآیند تا انقلاب واقعی صورت بگیرد. اگرچه مبارزه مسلحانه میتواند به دستگاه آسیب بزند، این مردم هستند که کار را یکسره خواهند کرد. پس ستایش براهنی از مردم و تشبیه آنان به جنگل نباید دور از ذهن باشد. رمان «چاهبهچاه» با استعاره جنگل آغاز میشود و در پایان قهرمان داستان نیز به روستای پدری خود بازمیگردد. جنگل در «چاهبهچاه» استعارهای از مردم است: «دکتر میگفت، مردم مثل یک جنگل هستند، یک درخت را میتوان با تبرزد و انداخت، میتوان صد یا هزار درخت را با تبرزد و انداخت، ولی هیچکس نمیتواند جنگل را بزند و بیندازد. هیچکس این قدرت را ندارد. پس باید قدرتی مثل جنگل داشت.» این بحث را باز ادامه خواهم داد.
علی خدایی: من قبل از شروع بحث میخواهم بگویم خوشحالم در برنامه بازخوانی ادبیات صدسال اخیر در روزنامه «شرق»، «چاهبهچاه» براهنی را خواندیم. چند هفته قبل هم از رضا براهنی کتاب «بعد از عروسی چه گذشت» را خواندیم و دربارهاش حرف زدیم. حالا با حرفهای شما در شروع این بحث، با جهان فکری نویسنده و دنیای داستانی او در «چاهبهچاه» بیشتر آشنا میشویم. جهان فکریای که بهشدت از مبارزه علیه سیستم موجود یعنی دوران شاهنشاهی میآید و تلاش میکند شکل داستانی خودش را در «چاهبهچاه» نشان دهد. این جهان ازآنجا نشئتگرفته، از مبارزه علیه سیستم دیکتاتوری که موجود است و سازوکارهای خودش را در همه ارکان چیده و مثل تیرکهایی که خبر میدهند همهچیز را با اولین خبر خفه میکند. خفه کردن آدمهایی که روشنفکر میکنند و این جریان که در طول کتاب با آن آشنا میشویم یعنی حرکت فداییان خلق و به دنبال آن وصل کردن این حرکت به تاریخ معاصر ما که به جنبش جنگل میرسد، مسئلهای است که جهان فکری نویسنده دوست دارد آن را برای ما با شکل داستانی نهادینه کند. و به دنبال نهادینه کردن و ملزومات این کار یعنی آگاهی دادن، شکلهای داستانی برای «چاهبهچاه» ایجاد کند. طبیعی است که این حادثه، یک حادثه محلی نیست. منظورم را از «محلی» بیشتر توضیح میدهم: منظورم این نیست که یکچیزی در نهضت جنگل، فقط مربوط به آن منطقه باشد و بعد خاموش شده و فداییان به سیاهکل آمدهاند و جریان تمامشده است. این رویداد یک مسئله جهانی است که اگر ما تاریخ نوشتن این داستان و حکایتهایی را که بر کشور ما رفته و آنچه را در آن زمان در جهان اتفاق میافتاده، با پیشینه تاریخی نگاه کنیم میبینیم مسئلهای است که با ظهور نهضتهای رهاییبخش در کشورهای دیکتاتوری اتفاق افتاده و چهبهتر که یک نویسنده با این اندیشه، آن را به شکل یک داستان، یک رمان برای ما عرضه کند؛ بنابراین ما در طول کتاب «چاهبهچاه» با یک شیوه مبارزه و آگاهیبخشی آشنا میشویم.
احمد غلامی: از دل استعاره جنگل مفهوم مهم دیگری بیرون میآید: مفهوم جمعیت. مفهومی که براهنی بر آن تأکید میگذارد و آن را با مفهوم دیگری یعنی مفهوم شهادت پیوند میدهد: «باید جمعیت باشد، جمعیت نباشد شهادت نیست. دکتر میگفت که کنج خانه مردن، دقمرگ شدن، کشته شدن، سینه دیوار گذاشته شدن و تیربارانشدن فقط نوعی مظلومیت است... وقتی مظلومیت به شهادت تبدیل میشود که جماعتی در کار باشد، و شهادت جلوی جماعت است که هم مظلومیت است و هم شهادت و هم مبارزه با ظالم» («چاهبهچاه»، ص 52). اینجا جماعت یا جمعیت، اساسِ کار است. میخواهم بگویم براهنی میداند با «انبوه خلق» (مالتیتود) میتوان تغییر ایجاد کرد. به گفته آنتونیو نگری «مالتیتود در ابتدای امر یک مفهوم طبقاتی است، پسازآن مفهومی سیاسی نیز میباشد. تا آنجا مفهومی طبقاتی است که در هیئت یک مفهوم جامع، نقطه پایانی بر مفهوم بسیط طبقه کارگر میگذارد. از نظرگاه سیاسی نیز مالتیتود مفهومی است که پایانبخش مفهوم مردم، ملت و تمام آن چیزهایی است که بهوسیله دولت [مدرن] ایجاد میشود و مبنای نمایندگی را فراهم میکند» (همان مقاله «مالتیتود یا طبقه کارگر»).
تأکید براهنی بر جمعیت از دیدگاه دیگری قابل نقد است، چراکه جمعیت در مواقعی میتواند کورکورانه شکل بگیرد و اگر اینگونه باشد جمعیت، شکل دیگری از مردم نیست. مردم یا هستند یا خلق میشوند و میآیند. مفهوم مردم، اغلب باانگیزه و آگاهی عجین است. مردم از دل ستیزههای طبقاتی شکل میگیرد و پا به عرصههای سیاست و اجتماع میگذارد و قدرتِ مردم همان قدرتی است که براهنی به دنبالش است. درهرصورت با این نگاه، براهنی جمعیت را مترادف انبوه خلق میگیرد. انبوه خلقی از طبقات و طیفهای متفاوتی که وحدت یافتهاند تا موجب انقلاب و رهایی شوند. به نظرم رویکرد انتقادی با مفهوم جمعیت و تفاوت آن با مردم میتواند جذاب باشد، چراکه به نظرم براهنی از مفهوم جمعیت آگاهانه استفاده کرده است. آنچه آنتونیو نگری میگوید تا حدودی به مقصود براهنی نزدیک است: «کارخانه دیگر جایگاه اصلی تولید ارزش نیست، ارزش با بسطپیداکردن کار بهتمامی پیکره جامعه در همهجا تولید میشود. مالتیتود نام تمام کسانی است که در سرتاسر جامعه در حال تولید سود هستند. ما تمامی کارگرانی که در سرتاسر جامعه استثمار میشوند، مردان، زنان، کسانی که در بخشهای خدماتی کار میکنند، پرستاران و کسانی که در بخش پزشکی کار میکنند، کسانی که درزمینهٔ روابط زبانی و بخشهای مرتبط با آن کار میکنند، کسانی که در بخشهای فرهنگی کار میکنند، در تمامی روابط اجتماعی تا آنجا که آنها استثمار میشوند، ما آنها را بخشی از مالتیتود میدانیم...». («مالتیتود یا طبقه کارگر» سخنرانی آنتونیو نگری در انجمن اجتماعی اروپا در سال 2004، ترجمه مجید فنایی در سایت فرهنگ امروز). با این نگاه است که دکتر بهعنوآنیک انقلابی حرفهای میگوید در بعضی وقتها در بدترین جاها میتوان آدمهای خوبی پیدا کرد. حتی در این دستگاه مخوف جهل و شکنجه. آدمهایی همچون نگهبانی ترکزبان که در مرگ زندانی خود (دکتر) اشک میریزد یا افسرنگهبانی در زندان که سفره دلش را صادقانه برای حمید میگشاید و از شرمی مینالد که گریبان گیرش شده است. شرم از شغلی که نمیتواند به آن افتخار کند. براهنی بهخوبی این دستگاه مخوف را میشناسد و با نهایت دقت آن را کالبدشکافی میکند. با این نکته و تکیهبر مفهوم «شرم» بحث را ادامه خواهم داد.
علی خدایی: در کتاب «چاهبهچاه» با روایت دکتر از مبارزه، آدمها وزندگی روبهرو هستیم. این صحبتهای دکتر که با این حروف متفاوت چاپ میشود، ما را با آدمی روبهرو میکند که انگار جهانی از تجربه است که برای مفهوم زندگی این تجربهها را جمعآوری کرده است، یعنی در عمل زندگی کردن این تجربهها را به دست آورده و در این مسیر و تلاشهایی که کرده فضیلت و کرامت انسان را شدیداً میشناسد و خطاهای انسانی را هم در مقابل آن قرار میدهد. به خاطر همین است که مدام میگوید من که کاری نکردم، یا دوست دارد که آزاد شود. دکتر بهراحتی احساسات و امیال خودش را بروز میدهد. طبعاً برای یک دستگاه مخوف، چنین ایدهها و انسانهایی، چنین نفسهایی مخلاند، چراکه نمیگذارد او بهراحتی بتواند زندگی کند و دستگاه هم نمیخواهد که او زندگی کند، چون چنین ایدههایی برایش مخلاند. چنین دستگاهی طبعاً در مقابل دکتر به آدمهایی نیاز دارد که شبیه خودش باشند. اجازه بدهید تکههایی از تصویر این آدمها را که از همان ابتدای کتاب هم حضور دارند، برای شما بخوانم: «راننده مردی بود بالباس نظامی بی درجه که بامهارت تمام میراند. دونفری که دست چپ و راستم نشسته بودند لباس غیرنظامی پوشیده بودند. لباسهاشان به تنشان زار میزد. یکی را درجایی دیده بودم، البته در زندان. شاید نگهبان بود. وقتیکه چشمش افتاد تو چشمم دیدم چشمهای عسلی خونگرفتهای دارد. معلوم بود که مدتی است نخوابیده. اصولاً آنهایی که برای این دستگاه کار میکردند، بسیار کم میخوابیدند. یا اینطور به نظر میرسید که کم میخوابند. چشمهای بازجو کاسه خون بود. چشمهای سربازجو هم همانطور. چشمهای مرد قدبلند دیگری که شلاق به دست در طبقه دوم از اینسو به آنسو میرفت و دائماً دستور میداد، پرخون و شقی بود و دو کیس ضخیم، مثل دو تاول سیاه، مثل گوشت و پوست فرسوده پیرمردها، بالای برآمدگی گونههاش دیده میشد. دکتر دستهایش را زیر سرش میگذاشت، ساعتها سقف بلند سلول را نگاه میکرد و میگفت این قبیل آدمها را بیرون کمتر میتوان دید. چشمهای هیچکس شبیه چشمهای اینها نیست» («چاهبهچاه»، ص 11-12). یا در جای دیگری حس دکتر از این آدمها را برای ما میگوید: «دکتر میگفت آدم وقتیکه با چشمهای بسته، با آن پارچه لعنتی روی چشمهاش، وسط دو تا از اینها نشسته، انگار وسط دو حیوان گمنام و بیهویت نشسته. و بعد میخندید، میگفت: مثل آهویی است که وسط دو تا گاو به آخور بستهشده» («چاهبهچاه»، ص 10).
این آدمها که در طول داستان حضور دارند و طبعاً باید در زندان با دکتر و آن دائرهالمعارفی که در طول زندگی خودش جمع کرده بگذرانند، تصویر غریبی میسازند. گروه دیگری هم از این آدمها وجود دارند. آدمهایی که جزء مردم بودند و تغییر کردند، یعنی تغییر کردند به سمت همان دستگاه مخوف. به خاطر همین است که ما در جایجای این کتاب با شکلهای گوناگونی از آدمها و اندیشههایشان روبهرو میشویم که مربوط به همین دستگاه هستند. آدمهایی که در حال تغییر هستند. درجایی از کتاب یکی از افسرها میگوید من نمیدانم چطور باید به بچهام بگویم که شغلم چیست. اینجاست که ما از دکتر بهعنوآنیک فردیت فراتر میرویم و میبینیم که دکتر، موجودی است که به تاریخ وابسته است. یعنی انبانی از مبارزاتِ تمام ادوار تاریخ را که به معاصرترینش، جنبش جنگل وصل میشود، به ما نشان میدهد و میگوید تمام اینها در طول زمان وجود دارند. انگار دکتر بر سَر تمام ماجراها، رویدادها و واقعههای تاریخی ایستاده و درس میدهد، یعنی یکجور دائرهالمعارف. آنچه از این رخدادها به انسان میرسد، انسانی که در این مجموعه زندگی میکند این است که مجبور است طرفِ خودش را انتخاب کند. مردم یا اینطرف خواهند بود یا آنطرف. دوست دارم نگاه دکتر را که بهشدت همهجانبه است، به یک سفر اودیسهوار تشبیه کنم. ما سفری اودیسهوار را شاهد هستیم که آن را در شکل کلماتی که دکتر به کار میبرد، میخوانیم. یعنی ما به اینجا میرسیم که دکتر مجموعهای از تاریخ مبارزاتیِ معاصر ما میشود. آیا دکتر میماند یا نه؟ این چیزی است که از طریق راویِ داستان به بقیه انسانها در طول این رمان منتقل میشود.
احمد غلامی: بحث را بهگونهای پیش میبرم که درجاهایی به مباحثِ شما نزدیک شوم. اما پیشازاین، میخواهم در مورد خجالت و شَرم و تهوع اشارهای کوتاه داشته باشم. شرم از جنس خجالت نیست. خجالت، آنی و لحظهای و گذراست. اما شرم، توان ایجاد میکند. شرم قادر است آدمها را دچار تهوع کند. وقتی تهوع یقهشان را گرفت، خودشان را و پلیدی خودشان را بالا میآورند. اینجا همانجایی است که توان ایجاد میشود. افسرنگهبان در زندان رشت دچار همین تهوع درونی است: «سروان درست در موقعیتی قرارگرفته بود که دکتر میخواست آن نگهبان را قرار دهد. یک تهوع درونی یقهاش را گرفته بود و غول درونش روزبهروز به حلقومش نزدیکتر میشد و میخواست چنگ در حنجره و زبانش بیندازد. صحبت کردن با او، هم حس ترحم آدم را برمیانگیخت و هم حس بیزاریاش را از دستگاه بیشتر میکرد. دکتر میگفت، باید سعی کرد که هرروز تعداد این قبیل آدمها بالا برود» («چاهبهچاه»، ص 76). ازاینجا میخواهم روی جمله آخر و واژه یا مفهومِ دستگاه توقف کنم و به تحلیل آن بپردازم. دستگاهی کور و غیرقابلاعتماد. درواقع براهنی میخواهد بگوید ما با آدمها در تماس نیستیم، بلکه با یک دستگاه روبهرو هستیم. همهچیز آنها انگار برنامهریزیشده است. خشمشان، محبتشان، بخششان و حتی تهدیدهایشان. پس به آنها نمیشود اعتماد کرد: «دکتر میگفت، موقعی که یکی از این آدمها با من دست میدهد، اتفاق بسیار سادهای افتاده است، ولی موقعی که پس از فحش دادن یا کتک زدن سیگارم را روشن میکند، حس میکنم که دست، دیگر مال یک انسان نیست، چیزی است... مثل یک دستگاه خودکار، سیگار را روشن میکند و عقب مینشیند و بعد، منتظر دستور بعدی از یک مرکز گمنام میماند» («چاهبهچاه»، ص 10). مرکز گمنام یعنی مرکز تکنولوژی نظارتی. نظارت بر کسانی که وظیفهدارند با تکنولوژیِ انضباطی، آدمها را به انقیاد قدرت درآورند. منقادسازی از صدر تا ذیل، وظیفه این دستگاه قدرت است. افسرنگهبان زندان رشت به حمید میگوید: «ما مردم را میپاییم، یک عده ما را میپایند، و بعد یک عده دیگر هم آنها را میپایند. درواقع میتوان گفت که ارتش و پلیس مردم را میپایند، سازمان امنیت ما و مردم را میپایند، و آمریکاییها هم آنها را میپایند» («چاهبهچاه»، ص 75).
اینها ترکیبی از تکنولوژی انضباطی و امنیتی است. تکنولوژیای که وظیفه آن ایجاد ترس و ارعاب است تا کسی جرئت نکند از فرمان سرپیچی کند. دیکتاتوری یعنی کنترل مقابل، یعنی کنترلِ کنترلگرها... براهنی نهتنها این دستگاه را خوب میشناسد، بلکه ویژگیهای این دستگاه را نیز خوب میشناسد: «(دکتر میگفت، به دستگاه اعتماد نکن، به کسی که به تو دروغ میگوید، به کسی که یکلحظه به تو میگوید مادر...! و لحظه دیگر وقتیکه تو از ترس به او اعتماد کردهای، الکی به تو اعتماد میکند، هرگز اعتماد نکن! به کسی که دو نوع زبان دارد، دو نوع صدا دارد، با یکزبان و صدا تو را میکوبد و با زبان و صدای دیگر تو را مزورانه میبوسد تا تو را آماده جوخه اعدام بکند هرگز اعتماد نکن!)» («چاهبهچاه»، ص50)
علی خدایی: همزمان با خواندنِ «چاهبهچاه» که جزء برنامه بازخوانی و بررسیِ این هفته بود و چند هفته قبل هم «بعد از عروسی چه گذشت»، من برای اینکه بیشتر در فضای کارهای براهنی باشم به آثار دیگر او هم رجوع میکردم مثلاً «ظلالله»، «قصهنویسی» و «آواز کشتگان». برای من مهم بود شکل کلماتی که ایشان انتخاب میکند و در نوشتههایش به کار میبرد از چه مبدأ و منبعی میآید. یعنی فکر نوشتن اینها از چه زمانی در ذهن آقای براهنی شکلگرفته است. ایدههایی که مطرح میکردند برای من خیلی جالب بود. یکی از این کتابها، کتاب «قصهنویسی» است. در آنجا راجع به نوشتن (قصه نوشتن، داستاننویسی) صحبت میکنند و به داستان اهمیت و اولویت ویژهای میدهد. غیر از توضیح اینکه داستان از چه چیزی تشکیل شده و نمونههایی میآورد، از «نوشتن در عصر شب» صحبت میکند. چاپ کتاب «قصهنویسی» مربوط به 1348 است و «چاهبهچاه» در سال 52 نوشتهشده است. در آن کتاب گزارشها یا رفرنسهایی از نوشتن آقای براهنی در مجله «فردوسی» هم وجود دارد و براهنی منظورش را از نوشتن در عصر شب، توضیح میدهد: یعنی کلماتی بودند که شما نمیتوانستید در عصر شب به کار ببرید، کلماتی که آزاد نبودند، کلماتی که دربند بودند، کلماتی که اتفاقاً دربند دستگاه بودند و این کلمات را شما نمیتوانستید به کار ببرید. براهنی منظورش از شب را توضیح میدهد و در مورد نوشتن در عصر شب برای روشن شدن شب و دانستن مردم مینویسد. این نشان میدهد که ذهن نویسنده از سالها قبل درگیر این مسئله بوده است. بنابراین شنیدن از دستگاه، درگیرشدن با دستگاه، اقامت در دستگاه، برخورد با دستگاه، و ماجراهای دستگاه، زمینه مساعدی برای شکلگرفته «چاهبهچاه» و آثاری ازایندست حتی بهصورت شعر در آثار آقای براهنی است. این نشان میدهد آثار رضا براهنی واقعاً از کی در ذهن او شکلگرفته و چگونه در طول این سالها با آن رفتار کرده است.
یک نکته دیگر هم در این کتاب وجود دارد که برای من نمایشی و بسیار جذاب بود. در این کتاب بخش دیگری هم وجود دارد. بخشی که به رودبار و مادر و پدر میرسیم و دنبال تپانچهای میگردیم که حالا دیگر نزد مادر نیست. غیب شده. حتی مادر با شکنجه نماینده دستگاه هم حاضر نیست آن را به ما نشان دهد. و سؤال این است: آیا مادر همچنان تپانچه را مخفی نگهداشته؟ با نویسنده سراغ این بخش میرویم تا ببینیم آیا مادر تپانچه را همچنان مخفی نگهداشته و میخواهد زمانی دیگر آن را به کسانی دیگر بسپارد. نماینده دستگاه با شکنجه، با آزار، وارد محل میشود. وقتی مادر اِبا میکند از نشان دادن مخفیگاه، شکنجه میشود و بعد نماینده دستگاه به میان مردم میرود، و در آنجا دختری میگوید که من جای تپانچه را نشان میدهم. بعد اینها را میبرد به خواری و خفت در کنار چاه میخواباند و با میلهای درون چاههایی که پر از آب و فضولات و فاضلاب است، اینها را میگرداند؛ اینیکی از جذابترین بخشهای «چاهبهچاه» است که ما را به یک پیروزی موقت میکشاند. به آنها میگوید لای اینها دنبال تپانچه بگرد. تپانچهای که از سر ناچاری فروختهشده بود. انگار یک بازی است: به دنبال تپانچه در کثافت بگرد. و یکی از داستانیترین، نمایشیترین، تصویریترین تکههای این داستان اتفاق میافتد که نشاندهنده بازی مردم و نهضتها با دستگاه است. درعینحال، به این نکته اشاره میکند که دستگاه میگوید هرچه تپانچه هست محو میکنم، تا به زندگی و نظم خودم ادامه دهم، حتی اگر در کثافت غرقشده باشد. من تپانچهها را از دست شما (دست مردم) خارج میکنم. در مقابل این برخورد با نمایندگان دستگاه، گروه دیگری هم وجود دارند که دکتر از میان آنهاست و راوی و مردم، و و و. میگویند که همهجا تپانچه هست حتی در چاه، حتی در کثافت. پس ما در یک بازی واقع میشویم که ما آنها را به سر چاهها میبریم و میگوییم در اینجا برای حفظ و پایداری خودت، دنبال تپانچه بگرد که به دست ما نیفتد و ما میگوییم که همهجا تپانچه میگذاریم. اما پدر در این میان هنوز زنده است. پدری که جای اسلحه و تپانچهها را نشان میدهد و نگاه او به دوردستها در سکوت، در انتظار آمدن کسانی است که دیگر عصر شب را برنمیتابند و اینها کسانی هستند که به تاریخ معاصر ما برمیگردند، بهروزهای سیاهکل برمیگردند، بهروزهایی برمیگردند که صدای عدالتخواهی میآید و بهروزهایی برمیگردند که نهضت جنگل وجود دارد. یعنی سلالهای که با آنیک دستگاه ساخته میشود و تلاش میکند که تمام آنچه را باعث ویرانیاش میشود، از بین ببرد. پس به همین دلیل است که براهنی «چاهبهچاه» را مینویسد. پس به همین دلیل است که نگاه پدر در سکوت و در انتظار به دوردستهاست. در انتظار آمدن کسانی است که دیگر عصر شب را برنمیتابند. و این کتاب، کتابی است پُر است از آینههای روشنایی در عصر شب.
احمد غلامی: در ادامه بحثم درباره دستگاه به نکته دیگری میپردازم. چه کسانی در این دستگاه از همه خطرناکترند؟ کسانی که در مقابل این دستگاه تَن به شکست میدهند و تسلیم میشوند و به خدمت او درمیآیند. این آدمها خطرناکترند، چراکه ناگزیرند خودشان را و شکستشان را توجیه کنند. پس سبعیت بیشتری نشان میدهند که هم خود را توجیه کنند و هم نشان بدهند به هدفی که انتخاب کردهاند ایماندارند و به آن وفادارند. براهنی دو نوع آدم را در برابر هم قرار میدهد: آدمهای شکست، بازجوهای نوکیش و آدمهای گسست. براهنی بازجوهای نوکیش را کسانی میداند که هممسلکان سابق خود را بهخوبی میشناسند و با ترفندهایشان آشنا هستند. نویسنده نشان میدهد روشنفکر-شکنجهگر چه ترکیب هراسناکی است: «طوری حرف میزد که مثلاینکه از مسائل روشنفکری سر درمیآورد. موقع کشیدن ناخن میگفت: شغال بیشه مازندران را نگیرد جز سگ مازندرانی. مرا سنخ خودش میدانست. و طوری ناخن را میکشید که انگار ناخن را نمیکشد، بلکه تمیزترش میکند، اینوروآنورش را میچیند و درواقع مانیکورش میکند» («چاهبهچاه»، ص 25).
براهنی باور دارد اینها وحشتناکترین موجوداتی هستند که در زندان خلق میشوند. اما از سوی دیگر ما با آدمهای گسست روبهرو هستیم. گسست که نتیجه آن چیزی نیست جز ماندن در وضعیتِ میان تولد و مرگ. نه به دنیا میآید و نه میمیرد، بلکه عذاب میکشد و سرگیجه و تهوع دارد. شکست، دوزخ است و غایت. گسست، برزخ است و انتظار. انتظار برای رهایی از وضعیت برزخی. رمان «چاهبهچاه» مانیفست گونه است. مانیفست چگونگی مبارزه و مقاومت، مانیفست شکنجه و اینکه ما در این راه ابزاری جز بدنمان برای جنگیدن نداریم و اگر این بدن تابوتوان مبارزه و مقاومت را نداشته باشد، نه مبارزهای شکل میگیرد و نه مقاومتی برای پیروزی. «حالا دیگر دکتر توانسته بود یکتکه پوست خشکیده را از پنجه پا تا بیخ انگشتها قلفتی بکند. پوست تازه دیده میشد که تمیز و کال بود، به رنگ پوست پیاز بود. دکتر پوست کهنه را انداخت پشت در سلول، و پوست تازه را با انگشتهایش لمس کرد. عملاً آن را نوازش کرد. گفت: اثر جرم از بین رفت. پوست تازه نشان میدهد که بدن من هنوز به زندگی علاقه دارد. چه بدن سمج و پررویی دارم. ساکت شد، ناگهان با صدایی که بلندتر از پیش بود، گفت: مسخره است! مسخره است! - چی؟ چی مسخره است! - همین! همهچیز! من فکر میکردم که پاهایم میپوسند، انگشتهای بیچارهام مثل میوه گندیده میافتند و پاشنههایم مثل یکتکه سنگ، بیمصرف میشوند. ولی مسخره است! مسخره است!» («چاهبهچاه»، ص 20.)
برداشت و تحلیل دکتر از شکنجه، عمیق و انسانی است. او با شکنجه، با بدنِ خود، به تجربیات و آگاهی تازهای دست پیداکرده است، و به ما یادآوری میکند که مقاومت در برابر شکنجه هرقدر هم که حیوانی باشد، یک اصل است و انسان درآمدن از زیر شکنجه اصلی دیگر. براهنی نشان میدهد بدنها در برابر این دستگاه مخوف، هریک استنباطی منحصربهفرد از این تجربهدارند. برداشتِ حمید از شکنجه در ابتدا چیزی جز زجر و درد کشیدن نیست؛ زجر و دردی که از تحمل انسانی خارج است و بنابراین برای رهایی از شکنجه، فریبِ شکنجهگر مجاز است. حمید، برداشتی نهچندان عمیق از ماجرا دارد و درد برایش بهمثابه درد است: «روز بعد شلاقم زده بودند، جمعاً شصتتا، و دونفری که هر دو از مأموران کمیته بودند، بعد آویزانم کرده بودند، پادرهوا و سر به پایین، طوری که کم مانده بود دلورودهام از دهنم بیرون بریزد، و پشت لختم را به یکدیگر نشان داده بودند... خون تو چشمهایم جمع شده بود، و زمین دور سرم میچرخید. بعد ولم کرده بودند، و روی شانه راست به زمینخورده بودم، و بعد دوباره بسته، شلاقم زده بودند... و بعد با کریم حسینی نژاد روبهرویم کرده بودند، و من اقرار کرده بودم که پانصد تومان از کریم گرفته یک تپانچه قدیمی را به او فروخته بودم. گویا کریم از این تپانچه استفاده کرده بود... موقعی که کریم را گرفته بودند، مرا هم مثل دیگران زیر شکنجه لو داده بود» («چاهبهچاه»، ص 33-34).
با مقایسه بین روایت حمید و روایت دکتر از شکنجه، آشکار میشود که حمید نمیتواند عمق شکنجه را درک کند. این اولین بار نیست که رضا براهنی آدمی را برحسبتصادف وارد مبارزه میکند. در داستانِ «بعد از عروسی چه گذشت» هم، قهرمانِ داستان به شکلی اتفاقی پایش به ساواک و مبارزه باز میشود و رفتهرفته به آدمی دیگر بدل میشود. البته براهنی نشان میدهد اگرچه حمید آدمی معمولی است اما جنم مبارزه را دارد، چراکه بهواسطه پدرش ریشه در مبارزات جنگل دارد. پس بیدلیل نیست که تصادف، او را برگزیده است. داستان با استعارهای آشکار آغاز میشود: «وقتیکه بیرون آمدیم، هوا قدری بارانی بود. کت دکتر تنم بود. کت بوگرفته بود و برایم کمی گشاد بود». کتِ دکتر همان شولای مبارزه است که بر دوش حمید انداخته میشود. کت هنوز برایش گشاد است، چون او درک درستی از مبارزه و موقعیتی که در آن گرفتارشده است ندارد. حمید باید بداند که برگزیدهشده و وارث مبارزه است، این را هم دکتر از او میخواهد هم پدرش. «دراز کشیدم، و فکر کردم به وصیت مشترک دو مرد با تقریباً چهل سال فاصله سنی که یکدیگر را نمیشناختند، و تجربههای مختلف از زندگی داشتند، ولی هر دو از خلال کلمات یک وصیتنامه حرف میزدند» («چاهبهچاه»، ص 108).
کتابهای صوتی و الکترونیکی از چاهبهچاه:
از این اثر هم نسخهی صوتی و هم الکترونیکی موجود است.
تهیه و تنظیم:
واحد محتوا ویستور
عسل ریحانی
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران