گه گاه، در نیمه شبی بی خواب، تیک تاک موذی آن را در ته باشم میشنوم و می دانم که این ساعت بعد از ما هم خواهد بود، و از سماجت عقربه های چرخان آن دلم میگیرد. و بعد نزدیک به روشنایی صبح عطری گوارا، مثل نفی سبک و متبرک در اتاقم می پیچد و نوازش دست همیشه مهربان گوهرتاج خانم را روی پیشانی ام حس می کنم و دلم باز پر از ولوله های کودکی می شود. می دانم که در نوازش این دست آشنا حرفی قدیمی خفته است؛ حرفی ساده و سالم و سیکبار، مثل آواز بازیگوش پری ها فراسوی تیک تاک دلهره انگیز ساعت های جهان.
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران