loader-img
loader-img-2

نیازمندی‌ ها نوشته ساناز اسدی انتشارات نیماژ

5 / -
like like
like like
درست وسط زمستان، بعد از پنجاه سال، سه روز و سه شب برف آمد. شب اول ذوق زده بودیم. پدر پشت پنجره ایستاده بود و با هیجان برف را نگاه می کرد. صبح روز دوم هنوز داشت می بارید. شب که شد همه چیز ترسناک شد. همسایه ها خبر می دادند جاده ها بسته شده. چند نفر توی ماشین ها گیر کرده اند، درختهای میوه شکسته و چندتا خانه سقفشان خراب شده. آن شب پدرم تا صبح پشت پنجره ایستاد. هیچ چیزی از پشت پنجره معلوم نبود. توی تاریکی فقط صدای دریا می آمد.