... دراز کشیده ام روی تخت خواب. چشمها را که می بندم خوابی که دیده ام مثل کابوسی باز توی کله ام رژه می رود. شش ماه گذشته اما کابوسش عین بختک افتاده است به
جانم. توی این مدت که مرا آورده اند این جا سعی کرده ام فراموشش کنم، اما نتوانسته ام. سعی کرده ام خم شوم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانسته ام. بعضی ها همه ی خودشان را پاک می کنند و می روند. لابد می توانند. من نمی توانم ...
جانم. توی این مدت که مرا آورده اند این جا سعی کرده ام فراموشش کنم، اما نتوانسته ام. سعی کرده ام خم شوم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانسته ام. بعضی ها همه ی خودشان را پاک می کنند و می روند. لابد می توانند. من نمی توانم ...
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران