loader-img
loader-img-2
مرتب سازی براساس :
جدیدترین پرفروش ترین پربازدید ترین گران ترین ارزان ترین
39 محصول پیدا شد

زندگی‌نامه کوتاه گابریل گارسیا مارکز:

 گابریل گارسیا مارکز در کشور کلمبیا در دهکده آرکاتاکا در منطقه سانتامارا در 6 مارس سال 1927 میلادی به دنیا آمد.
 تولد او همزمان است با اعتصاب مشهور کارگران کشتزار‌های موز. همان رویدادی که سال‌ها بعد در رمان «صدسال تنهایی» مارکز آن را به تصویر کشید. رخدادی با اهمیت در تاریخ کلمبیا که گفته می‌شود نزدیک به سه هزار نفر کشته شدند در رمان فوق این موضوع چنین آمده است که: «سخنگوی شرکت موز اعلام کرد به دلیل این که کارگران موقتی استخدام شده‌اند بنابراین شرکت کسی به اسم کارگر ندارد و دادگاهی که کارگران برای احقاق حقوق خود بدان روی آوردند حکمی صادر کرد مبنی بر این که در محدوده کار آن‌ها اصولا کارگر وجود خارجی ندارد.» این عبارت ساختة تخیل مارکز نیست بلکه واقعیتی است که مارکز آن را در رمان جادویی خود قرار داده است.
 در دهکده آرکاتاکا به جز امریکایی‌‌ها که مزارع موز را در اختیار داشتند، اسلاف بردگان سیاه‌پوست، سرخپوستان گواخیرو، مهاجران خاورمیانه، دورگه‌ها و مستروزوها زندگی می‌کردند. به این ترتیب مارکز در میان فرهنگ‌های گوناگون که آمیخته به سحر و جادو نیز بودند و از افریقا و آسیا آورده شده بودند، بار آمد.
 پدر مارکز، تلگرافچی بود و مادرش از سرشناس‌ترین خانواده‌های آرکاتاکا. پس از تولد مارکز، پدربزرگ و مادربزرگ مادری وی را نزد خود بردند و بزرگ کردند. در مورد آن خانه که در آن بزرگ شده بود می‌نویسد: «در هر اتاق آدم‌های مرده و خاطراتی نهفته بود و پس از ساعت شش غروب، خانه به‌صورت جایی نفوذناپذیر در می‌آمد. […] در خانه اتاقی وجود داشت که عمه پترا در آن مرده بود، اتاقی وجود داشت که عمو لازارو مرده بود. بنابراین شب‌ها نمی‌شد قدم از قدم برداشت چون تعداد مرده‌ها بیش از زنده‌ها بود.»
 مادربزرگ هندی‌الاصل مارکز نقش بسیاری در شکل‌گیری شخصیت وی ایفا کرده است و پایه‌ریز الهامات زیادی برای داستان‌های بعدی او بوده است.
 پدربزرگش در مارس 1937، دو سال پس از سقوط از نردبانی که هرگز به‌طور کامل بهبود نیافت، براثر ذات الریه درگذشت. او سپس در سال 1938 با پدر و مادرش که در آنجا پدرش داروخانه‌ای را اداره می‌کرد زندگی کرد و برای کمک به والدینش که نگرانی‌های مالی داشتند در فروشگاهی کار کرد.
 در سال 1940 راهی پایتخت کلمبیا (بوگاتا) می‌شود و در دبیرستانی ویژه تیزهوشان ثبت‌نام می‌کند. سپس چند سال بعد در دانشگاه ملی بوگوتا ثبت‌نام می‌کند و به اصرار پدرش در رشتة حقوق به تحصیل می‌پردازد که در آن مقطع آن را ناتمام می‌گذارد.
 سال 1946 در زندگی او تحولی بزرگ روی می‌دهد. یکی از دوستانش مجموعه داستان فرانتس کافکا، نویسنده چک را به او داد. با خواندن داستان «مسخ» تمایل او به نوشتن به وجود آمد. مارکز می‌گوید یک روز که برای اولین بار آغاز داستان مسخ را می‌خواند نزدیک بود از رختخوابش پایین بیفتد. همچنین می‌گوید چنانچه قبلاً می‌دانستم که می‌توان این گونه نیز داستان نوشت چه‌بسا داستان‌نویسی را بسیار زودتر شروع کرده بودم. اولین داستانش را با نام «تسلیم سوم» در سال اول دانشگاه نوشت که در روزنامه چاپ شد و جایزه گرفت.
 با خواندن رمان «اولیس» جیمز جویس، نویسنده ایرلندی، گفت‌وگوی درونی را کشف کرد. بعد از مطالعه آثار ویرجینیا وولف شیوة گفت‌وگوی درونی وولف را بیشتر پسندید. پس‌ازآن با آثار ویلیام فاکنر، نویسنده امریکایی آشنا شد و دنیای فاکنر را شبیه دنیای خود دانست.
 در سال 1950 با رفتن به شهر بارانکیا با گروهی آشنا شد که در کافه‌ای جمع می‌شدند و شیفتة ادبیات بودند. این دوران از زندگی مارکز از دوران سازندة زندگی خلاقانه او به‌حساب می‌آید.
در آن سال‌ها به دلیل تنگدستی به شغل‌های مختلفی می‌پرداخت به‌طور مثال او در دوره‌ای به فروش دایره‌المعارف در شهرهای مختلف به‌صورت دوره‌گردی پرداخت. در همان دوره‌گردی‌ها بود که با نوه مردی برخورد که پدربزرگ مارکز کشته بود و در این باره در کودکی وقتی او را به سینما برده بود سخن گفته بود و عبارت «نمی‌دونی آدم مرده چقدر سنگینه!» را به کار برده بود که عیناً در رمان صدسال تنهایی آمده است.
 در سال 1954 به بوگوتا بازگشت و حرفه روزنامه‌نگاری را به‌طور جدی دنبال کرد وی در این روزنامه نقد فیلم می‌نوشت. برای تهیه گزارش از طرف روزنامه به رم رفت و آنجا در مرکز سینمای تجربی نام‌نویسی کرد. در آن دوران علاقه او به سینما بیش از نوشتن بود و فکر می‌کرد که درنهایت سینماگر حرفه‌ای خواهد شد تا نویسنده.
 با روی کار آمدن دیکتاتور جدید در کلمبیا روزنامه در سال 1955 تعطیل شد و دوران دشوار زندگی او در اروپا آغاز شد.
 نخستین رمان او «طوفان برگ» وقتی چاپ شد که وی در کلمبیا نبود و در اروپا در هتلی ترسناک به سختی زندگی می‌کرد و پیوسته در اتاقش سرگرم کار بود. دوستانش در کلمبیا نسخه دستنویس رمان او را در کشو میز کارش پیدا کردند و آن را به دست ناشری سپردند. ماریو بارگاس یوسا، نویسنده مشهور پرویی می‌گوید: «واقعیت ماجرا این است که گارسیا مارکز بدون سماجت دوستانش شاید امروز نویسنده‌ای گمنام بود.» چراکه اثر بعدی او مجموعه داستان «تشییع جنازة مادربزرگ» نیز باهمت یکی از دوستان او توسط انتشارات دانشگاه در سال 1962 به چاپ رسید در حالیکه این کتاب سال 1959 نوشته‌شده بود.
 در یکی از روزهای ماه مارس سال 1958، مارکز درحالی‌که در کافه‌ای در کنار دوستانش، گفت: «دیر شد، هواپیمایم را از دست خواهم داد» وقتی علت را دوستانش پرسیدند پاسخ داد: «می‌خواهم بروم ازدواج کنم.» و بدین ترتیب پس از سال‌ها عاشقی با مرسدس در 21 مارس 1958 در کلیسایی در شهر بارانکیا ازدواج کرد. اولین ماه‌های ازدواج مارکز و مرسدس، سال‌های پر از تلاطم در آمریکای لاتین بود: حوادث سال 1958 در ونزوئلا، درگیری‌های خونین کلمبیا و پیروزی انقلاب کاسترو در کوبا.
 مارکز در سال 1960 پس از پیروزی انقلاب در کوبا، به کوبا رفت و برای خبرگزاری کوبایی به کار پرداخت. این کار او باعث شد که مخالفان انقلاب کوبا، او بارها تهدید کنند.
 مارکز تقریبا هر کدام از آثارش را در یک شهر نوشته است. در مکزیکو رمان «صدسال تنهایی» را شروع کرد وقتی در اتومبیل خود همراه همسر و فرزندانش به سمت این شهر می‌رفت تک‌تک واژه‌های فصل اول رمان در نظرش مجسم شد. 18 ماه تمام روی این رمان کار کرد و وقتی همراه با مرسدس، همسرش، به ادارة پست می‌رفتند تا نسخة حروف‌چینی شده را برای ناشر به آرژانتین بفرستند تنها پولی که داشتند کفاف هزینه پست را نمی‌داد و ناچار شدند نصف نسخه را بفرستند و پس از گرو گذاشتن سشوار مرسدس و چند وسیله دیگر پول پست نصف بعدی رمان «صدسال تنهایی» را تهیه کنند.
 تمام آثاری که مارکز قبل از «صدسال تنهایی» چاپ کرده بود درمجموع به تیراژ هفتصد نسخه نمی‌رسید اما باوجود مخالفت مارکز ناشر اعلام کرد که «صدسال تنهایی» را با تیراژ هشت هزار نسخه چاپ می‌کند تا در عرض چندین ماه بفروشد. وقتی کتاب چاپ شد در عرض یک هفته تمام نسخ کتاب به فروش رفت.
در اکتبر 1967 مارکز به بارسلونای اسپانیا رفت چراکه از دردسرهای موفقیت چاپ «صدسال تنهایی» می‌خواست رها شود. در بارسلونا رمان «خزان پدرسالار» (پاییز پدرسالار یا خزان خودکامه) را نوشت که در سال 1975 منتشر شد. مارکز این کتاب خود را شعر بلندی درباره تنهایی یک دیکتاتور می‌خواند. رمانی چند صدایی با ساختاری پیچیده که مارکز آن را دستاوردی مهم‌تر از صدسال تنهایی می‌داند.
 حاکم پاناما که از دوستان مارکز بود و کتاب نیز کم می‌خواند کتاب «پاییز پدرسالار» را بهترین کتاب او می‌داند و وقتی مارکز دلیل آن را می‌پرسد در گوش مارکز می‌گوید: «آخر مطالب کتاب راست است. ما همه به او شباهت داریم.»
 گابریل گارسیا مارکز ملقب به گابو، در سایه نفوذ شخصی خود در جهت صلح، خلع سلاح و حقوق بشر گام‌های بلندی برداشته؛ بر سر آزادی گروگان‌هایی که به دست چریک‌ها اسیر شده‌اند به مذاکره پرداخته؛ و با پولی که از طریق کسب جوایز به دست آورده، در تقابل با مطبوعات رسمی، نشریه‌های مستقلی به راه انداخته است. باوجود تمام تلاش‌هایی که مارکز در حوزه سیاست و اجتماع انجام داده است، به قول ریتا گیبرت «مارکز به هیچ وجه داعیة روشنفکر بودن ندارد» مارکز در مورد خودش می‌گوید: «نویسنده‌ای هستم که چون گاو نر وارد گود می‌شوم و حمله می‌کنم.» و البته کاش چنین گاو نرهایی به تعداد فراوان در جهان داشتیم تا جهانی بهتر پدیدار می‌شد.
 مارکز در سن 87 سالگی در خانه‌اش در مکزیکوسیتی در 17 آوریل سال 2014 میلادی به دلیل سرطان غدد لنفاوی که 15 سال با آن جنگیده بود و بیماری آلزایمر در اواخر عمر خود درگذشت. فردای روز درگذشت جسد وی سوزانده شد و بخشی از خاکستر جسد وی به زادگاهش کلمبیا منتقل شد. چند سال بعد همسر او مرسدس درگذشت و در همان خانه‌ای جان سپرد که همراه با مارکز از سال 1961 نزدیک به شصت سال پیش در آن سکونت داشتند.

- مارکز و شروع نویسندگی:

مارکز در مصاحبه‌ای در مورد شروع نویسندگی خود چنین می‌گوید: «نوشتن را کاملاً اتفاقی شروع کردم، شاید به این منظور که می‌خواستم به دوستی ثابت کنم نسل من هم می‌تواند نویسندگانی خلق کند؛ اما بعد در این دام افتادم که دیدم در این دنیا چیزی را به اندازة نوشتن دوست ندارم.»

- مارکز و شهرت:

«متنفرم از چهرة سرشناس شدن. بیزارم از تلویزیون، همایش‌ها و گردهمایی‌ها. همینطور از میزگردها. برای هیچ‌کس شهرت آرزو نمی‌کنم.»

- مارکز و شیوه نویسندگی:

«وقتی تازه داشتم حرفه‌ام را می‌آموختم، برای نوشتن سر پرشوری داشتم. یادم هست در آن روزگار پس‌ازآنکه ساهت دو، سة نیمه شب از دفتر روزنامه که برمی‌گشتم قشنگ می‌نشستم چهار پنج و حتی گاهی ده صفحه مطلب می‌نوشتم با روزی چهل تا سیگار. اما الان فقط روزها می‌نویسم. الان روزی یک پاراگراف کامل بنویسم خیلی هنر کرده‌ام.»

- مارکز و منتقدان:

«اوایل به آن‌ها (منتقدان) بیشتر اهمیت می‌دادم و حالا کمتر. به نظرم چندان چیز تازه‌ای در چنته ندارند. زمانی رسید که به کلی دست از خواندنشان برداشتم چون داشتند برای من تعیین تکلیف می‌کردند. چون داشتند به من می‌گفتند که کتاب بعدیم باید چگونه باشد.»

- مارکز و دلیل نویسندگی‌اش:

«از بس کمرو بودم، نویسنده شدم. آرزوی قلبی من آن بود که شعبده‌باز شوم. اما به هنگام ترفندهای تردستی چنان دست و پایم را گم می‌کنم که راهی جز پناه جستن در خلوت ادبیات نیافته‌ام. برای من، نویسندگی کاری بس شگفت‌آور است، زیرا در نوشتن کند و کودنم.»

- مارکز و موسیقی:

«از موسیقی بیش از هر نوع بیان هنری، حتی بیش از ادبیات، لذت می‌برم. و هر روز که می‌گذرد، نیازم به آن بیشتر می‌شود؛ حس می‌کنم که اثرش بر من چون مواد مخدر است. در سفر همیشه یک رادیو ترازیستوری همراهم می‌برم و با گوش دادن به کنسرت‌های آن، جهان را ارزیابی می‌کنم. یادم می‌آید که در آلمان همراه بارگاس یوسا با قطار سفر می‌کردیم. از هوا آتش می‌بارید و من سخت کلافه و کسل بودم. اما به‌ناگاه و ناخودآگاه از همه‌چیز بریدم و به موسیقی پناه بردم. بعد از آن ماریو به من گفت: باورکردنی نیست. حالت به کلی عوض شده، آرام شده‌ای. (...) گاه پیش آمده که در مواقع افسردگی و ملال شدید از ساعت دو بعد از ظهر تا چهار صبح یکسره و بی‌حرکت به موسیقی گوش داده‌ام. اشتیاق من به موسیقی چون گناهی پنهانی است که کمتر درباره‌اش حرف می‌زنم اما ژرف‌ترین کنج زندگی درونی‌ام را می‌سازد.»

- جوایزی که گابریل گارسیا مارکز به دست آورد:

جایزه نوبل ادبی در سال 1982 به دلیل نگارش رمان «صدسال تنهایی»
جایزه ادبی کلمبیا در سال 1961 به دلیل نگارش رمان «ساعت نحس» (یا ساعت شوم)
جایزه ادبی رومولو گایه‌گوس ونزوئلا برای مجموعه داستان «داستان باورنکردنی و غم‌انگیز ارندیرای ساده‌دل و مادربزرگ سنگدلش»
جایزه بین‌المللی ادبیات نوئستات معروف به نوبل آمریکایی.

- حرفه‌های گابریل گارسیا مارکز:

روزنامه‌نگار
نویسنده داستان کوتاه
نویسنده فیلم‌نامه
نویسنده نقد فیلم
نویسنده رمان
فعال سیاسی