loader-img
loader-img-2

پاریس جشن بیکران نوشته ارنست همینگوی انتشارات کتاب خورشید

5 / -
like like
like like

معرّفی کتاب پاریس جشن بیکران:

- سال انتشار کتاب پاریس جشن بیکران:

پاریس جشن بیکران (به انگلیسی A Moveable Feast) سه سال پس از مرگ همینگوی در سال 1964 منتشر شد.

 

خلاصه‌ای از داستان پاریس جشن بیکران:

کتاب خودزندگی‌نامه ارنست همینگوی نویسنده آمریکایی در سال 1964 است که درباره سال‌های فعالیت او به عنوان یک روزنامه‌نگار و نویسنده مهاجر در پاریس در دهه 1920 است که پس از مرگ اومنتشر شد. این کتاب جزئیات اولین ازدواج همینگوی با هادلی ریچاردسون و ارتباط او با دیگر شخصیت‌های فرهنگی نسل گمشده درفرانسه بین دو جنگ را شرح می‌دهد.

این خاطرات شامل روایت‌های شخصی مختلفی از همینگوی است و بسیاری از چهره‌های برجسته آن زمان را شامل می‌شود، مانند سیلویا بیچ، هیلر بلوک، برور فون بلیکسن-فینکه، آلیستر کراولی، جان دوس پاسوس، اف. اسکات و زلدا فیتزجرالد، فورد مادوکس فورد، و فورد مادوکس فورد. جیمز جویس، ویندهام لوئیس، پاسسین، ازرا پاوند، ایوان شیپمن، گرترود استاین، آلیس بی توکلاس و هرمان فون ودرکوپ. این اثر همچنین به آدرس‌های مکان‌های خاصی مانند بارها، کافه‌ها و هتل‌ها اشاره می‌کند که امروزه بسیاری از آنها را می‌توان در پاریس یافت.

خودکشی ارنست همینگوی در جولای 1961 انتشار کتاب را به دلیل مشکلات کپی رایت و چندین ویرایش که در پیش نویس نهایی انجام شد به تاخیر انداخت. این خاطرات سه سال پس از مرگ همینگوی در سال 1964، توسط همسر چهارم و بیوه او، مری همینگوی، بر اساس دست نوشته ها و یادداشت‌های اصلی او منتشر شد.

 نسخه‌ای که توسط نوه‌اش، شان همینگوی، تغییر و اصلاح شد، در سال 2009 منتشر شد.

 

بخش‌هایی از کتاب:

وقتی بهار می‌آمد، حتّی بهار کاذب، دیگر مشکلی وجود نداشت جزاینکه کجا می‌شود شادتر بود. تنها چیزی که می‌توانست سرتاسر روزی را ضایع کند این و آن بودند، و اگر می‌توانستی به کسی وعده دیدار ندهی، روز بی‌حد و مرز می‌شد. این و آن همیشه شادمانی را محدود می‌کردند، جز مشتی انگشت‌شمار که همان قدر خوب بودند که بهار. بامدادان بهاری از صبح زود کار می‌کردم، در حالی که همسرم هنوز خواب بود. پنجره‌ها چارطاق باز بودند و سنگفرش باران‌خورده خیابان داشت خشک می‌شد. آفتاب، چهره خیس خانه‌ها را که رودرروی پنجره داشتند می‌خشکاند. مغازه‌ها هنوز بسته بودند. بزچران که نی‌اش را می‌نواخت از کوچه بالا آمد و زنی که در طبقه فوقانی ما زندگی می‌کرد با ظرف بزرگی به پیاده‌رو رفت. بزچران یکی از بزهای سیاه شیرده را که پستان‌های آماسیده‌ای داشت جدا کرد و شیرش را در ظرف دوشید و در همین حال سگش بزهای دیگر را به پیاده‌رو می‌راند. بزها به اطراف نگاه می‌کردند و گردنشان را مثل جهانگردها برمی‌گرداندند. بزچران پول را از زن گرفت و تشکر کرد و ضمن نواختن نی از خیابان بالا رفت و سگ، گله بزهای پیش رویش را هدایت می‌کرد که شاخ‌هایشان بالا و پایین می‌رفت. برگشتم و به نوشتن پرداختم و زن با شیر بز از پله‌ها بالا آمد.

چه بعدازظهر و غروب قشنگی. حالا بهتر است ناهار بخوریم. گفتم: «گرسنه‌ام. توی کافه فقط با یک قهوه خامه‌دار کار کردم.» چطور از آب درآمده، تاتی؟ به نظرم خوب است. امیدوارم باشد. ناهار چی داریم؟ تربچه و جگر گوساله عالی با پوره سیب‌زمینی و سالاد آندیو. شیرینی سیب. و تمام کتاب‌های دنیا را برای خواندن داریم و هروقت هم که سفر رفتیم می‌توانیم با خودمان ببریم.

در آن اتاق، به این نتیجه رسیده بودم که باید درباره هرچیزی که می‌دانم داستانی بنویسم. تمام مدت که در حال نوشتن بودم می‌کوشیدم همین کار را پیش ببرم، و این انضباطی خوب و خشک بود. در همین اتاق بود که آموختم از لحظه‌ای که دست از نوشتن برمی‌دارم تا فردای آن روز که دوباره کارم را از سر می‌گیرم به هیچ کجای نوشته‌ام فکر نکنم. به این ترتیب امیدوار بودم که ناخودآگاهم بتواند روی داستان کار کند و در عین حال بتوانم به مردم گوش فرا دهم و به هرچیزی که می‌خواهم توجه کنم.

حال که هوا بد شده بود، می‌توانستیم مدتی پاریس را ترک کنیم و به جایی برویم که جای این باران، برف باشد که لابه لای کاج‌ها فرو ببارد و جاده‌ها و تپه‌های بلند را چنان بپوشاند که وقتی شب به خانه برمی‌گردیم صدای غژغژش را زیر پایمان بشنویم. زیر لِزآوان، کلبه‌ای کوهستانی بود که پذیرایی‌اش شایان بود و آنجا می‌شد با هم باشیم و کتاب بخوانیم و شب‌ها در تخت، جایمان گرم باشد و پنجره‌ها را باز بگذاریم و ستاره‌های تابناک را ببینیم. این بود جایی که می‌شد رفت. سفر در قسمت درجه سه قطار، گران تمام نمی‌شد.

دوستش داشتم و هیچ کس دیگر را دوست نداشتم و وقتی با هم تنها بودیم زمان، عاشقانه و جادویی می‌گذشت. خوب کار کردم و سفرهای زیادی با هم رفتیم، و دوباره حس کردم که رویین‌تنم و تا وقتی در آخر بهار آن سال از کوهستان بیرون آمدیم و دوباره به پاریس برگشتیم خلاف این ثابت نشد. این پایان نخستین بخش پاریس بود. پاریس دیگر آن شهر سابق نشد، هرچندکه همیشه پاریس بود و با تغییرش، تو هم تغییر می‌کردی. دیگر نه ما به فورارلبرگ برگشتیم و نه آن پولدارها. پاریس را هرگز پایانی نیست و خاطره هرکسی که در آن زیسته باشد با خاطره دیگری فرق دارد. ما همیشه آنجا باز می‌گشتیم، بی‌توجه به اینکه که بودیم یا پاریس چگونه تغییر کرده بود یا با چه دشواری‌ها و راحتی‌هایی می‌شد به آن رسید. پاریس همیشه ارزشش را داشت و در ازای هرچه برایش می‌بردی چیزی می‌گرفتی. به هرحال این بود پاریس در آن روزهای دور که ما بسیار تهیدست و بسیار خوشبخت بودیم.

وقتی با کتاب‌ها به خانه رسیدم، از جای محشری که پیدا کرده بودم به همسرم گفتم. گفت: «ولی تاتی، باید همین بعدازظهر بروی و پولشان را بدهی.» البته، می‌روم. هردو با هم می‌رویم. و بعد، از کنار رودخانه و از خیابان ساحلی قدم زنان برمی‌گردیم. بیا برویم خیابان سن و نگاهی به نمایشگاه‌ها و ویترین مغازه‌ها بیندازیم. حتماً. هرجا که بخواهی قدم می‌زنیم و می‌توانیم به کافه تازه‌ای که تویش نه ما کسی را بشناسیم و نه کسی ما را بشناسد برویم و یک لیوان بنوشیم. می‌توانیم دو لیوان بنوشیم. بعد هم می‌رویم جایی می‌نشینیم و غذا می‌خوریم. نه. فراموش نکن که باید پول کتاب‌فروشی را بدهیم. برمی‌گردیم خانه و همین‌جا غذا می‌خوریم و دلی از عزا درمی‌آوریم و از آن تعاونی که از پنجره پیداست و قیمت شراب بن را روی پنجره‌اش نوشته شراب می‌خریم و می‌نوشیم. بعد کتاب می‌خوانیم و به تخت می‌رویم و عشقبازی می‌کنیم. هرگز هم عاشق هیچ‌کس غیر از خودمان نمی‌شویم. نه. هرگز.

دیدمت، ای زیبارو، و دیگر از آن منی ــ حال چشم به راه هر که خواهی گو باش و چه باک که دیگر هرگز نبینمت. تو از آن منی و سرتاسر پاریس از آن من است و من از آن این دفتر و قلمم. نوشتن را از سر گرفتم و تا اعماق داستان فرو رفتم و لابه لایش گم شدم. دیگر من بودم که آن را می‌نوشتم، نه خود داستان، و دیگر نه سر راست کردم و نه گذشت زمان را حس کردم و نه اندیشیدم کجا هستم و نه به فکر سفارش دادن رُم دیگری افتادم. دیگر بی‌آنکه به فکر رُم بیفتم، از آن دلزده شده بودم. داستان به پایان رسید و من بسیار خسته بودم. آخرین پاراگراف را خواندم و آن‌گاه سر راست کردم و با نگاه به دنبال دختر گشتم؛ او رفته بود. با خود گفتم امیدوارم که با مرد خوبی رفته باشد. امّا در دل غصه‌ای داشتم.

 

معرّفی ارنست میلر همینگوی:

ارنست میلر همینگوی 21 ژوئیه 1899 در اوک پارک، ایلینوی، حومه‌ای مرفه در غرب شیکاگو، در خانواده کلارنس ادموندز همینگوی، پزشک و گریس هال همینگوی، یک موسیقیدان به دنیا آمد. ارنست پنج برادر و خواهر داشت. ارنست و خواهرش مارسلین یک سال تفاوت سنی داشتند و به شدت شبیه هم بودند اما...

معرّفی ارنست میلر همینگوی و مشاهده‌ی تمام کتاب‌ها

 

ترجمه‌های فارسی از رمان «پاریس جشن بیکران»:

1.با ترجمة فرهاد غبرایی از نشر کتاب خورشید

 

کتاب‌های صوتی و الکترونیکی از پاریس جشن بیکران:

مشخصات کتاب‌های الکترونیکی این اثر:

1.براساس نسخه‌ی چاپی نشر خورشید.

 

 

تهیه و تنظیم:
واحد محتوا ویستور
عسل ریحانی

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "پاریس جشن بیکران" می نویسد