معرّفی کتاب پاییز پدرسالار:
- سال انتشار کتاب پاییز پدرسالار:
پنجمین رمان مارکز به نام پائیز پدرسالار پاییز پدرسالار (به اسپانیایی El otono del patriarca) در سال 1975 منتشر شد. نوشتن این کتاب هفت سال زمان برده است.
مارکز در مورد کتاب پائیز پدرسالار چه میگوید:
ازلحاظ ادبی مهمترین کتاب من ((پاییز پدرسالار)) است. این اثر که همیشه دوست داشتم بنویسمش، مرا از گمنامی نجات داد. برای خلق این اثر بیش از 17 سال کارکردم.
یک توضیح:
اینکه نوشتهایم نوشتن کتاب هفت سال زمان برد و مارکز میگوید برای آن 17سال کارکرده است، مارکز نزدیک به 10 سال در مورد دیکتاتورها و برای نوشتن این کتاب مطالعه میکرده است و بر روی ایده کتاب و لحن و.... آن کار میکرده است.
خلاصهای از داستان پاییز پدرسالار:
داستان اگرچه تخیلی است اما به وقایع تاریخی دوران دیکتاتوری فرانسیسکو فرانکو در اسپانیا، آناستازیو سوموزا، و رافائل تروخیو در جمهوری دومینیکن بسیار نزدیک است.
این رمانی است در خصوص تنهاییِ قدرت که در کشوری تخیلی در سواحل دریای کارائیب اتفاق میافتد. این کشور توسط یک دیکتاتور قدیمی اداره میشود که نمونه اولیه دیکتاتوریهای آمریکای لاتین قرن بیستم را بازسازی میکند. داستان از یکسو در نکوهش دیکتاتور و ظلم و خشونتهای اوست از یکسو شرح تنهایی و افسردگیاش.
دیکتاتور پیری که پنج هزار فرزند نامشروع دارد، مثل خودش، چراکه مشخص نیست پدرش چه کسی بوده در تنهایی و در کاخی قدیمی و کثیف همچنان با زورگویی و ستم بر کشور حکمرانی میکند.
بخشهایی از کتاب:
«جناب ژنرال! ژنرال نارسیو لوپس دینامیتی به مقعدش فروکرد و دلورودهاش را به خاطر شرمندگی از مفعول بودن مزمنش منفجر کرد.» او بهزحمت پلک زد. «مردک بیچاره!» گویا نمیدانست با این مرگهای رسوا چه کند و همان فرمان بزرگداشت پس از مرگ را برای همهشان صادر کرد و آنها را شهیدانی اعلام کرد که درراه انجاموظیفه بر خاک افتادهاند.
همه انگشتبر دهان، بر جای خود میخکوب میشدند. نفسها در سینه حبس؛ «ساکت! ژنرال دارد ارضاء میشود» اما اینها که او را خوب میشناختند، حتی در آن لحظهی بخصوص، باورش نداشتند؛ چراکه همیشه به نظر میآمد درآنواحد، در دو مکان است.
روزی از راه میرسید و همیشه این شایعه انکار میشد که «او سر آخر با یکی از بیماریهای ملوکانهی فراوانش ازپادرآمده» و ما حتی آخرین نفس امید خود را در ناامیدی خاموش میکردیم که چنین چیزی درست از آب دربیاید. اکنونکه چیزی پیشآمده بود، هنوز باور نمیکردیم. نه به این خاطر که ما بهراستی باورش نمیکردیم، بلکه چون دیگر نمیخواستیم این موضوع واقعیت داشته باشد... چراکه درک نکردیم بدون او چه بر سر ما میآید.
«آنها را در حال آواز خواندن به محدودهی آبهای ساحلی ببرید و همانطور که به آواز خواندن ادامه میدهند، بیاینکه عذابشان بدهید، با یک دینامیت منفجرشان کنید!»
تنها تماسی که بازندگی راستین داشت، خواندن روزنامهی حکومتی بود که «تنها برای شما چاپ میکردند، جناب ژنرال. چاپ کامل از یک نسخهی واحد، باخبرهایی که شما دوست داشتید بخوانید. با عکسهایی که شما انتظار دیدنش را داشتید»
معرّفی گابریل گارسیا مارکز:
گابریل گارسیا مارکز در کشور کلمبیا در دهکده آرکاتاکا در منطقه سانتامارا در 6 مارس سال 1927 میلادی به دنیا آمد. تولد او همزمان است با اعتصاب مشهور کارگران کشتزارهای موز. همان رویدادی که سالها بعد در رمان «صد سال تنهایی» مارکز آن را به تصویر کشید اما...
معرّفی گابریل گارسیا مارکز و مشاهدهی تمام کتابها
شخصیتهای رمان پائیز پدرسالار:
دیکتاتور یا پدرسالار: ژنرال سالخوردهای که سن خود را به خاطر نمیآورد و تحصیلات مدرسهای ندارد. او پس از یک کودتای نظامی که توسط انگلیسیها تأمین مالی شد و بعداً توسط «گرینگوها» حفظ شد، به قدرت رسید. شهر او را بهعنوان یک افسانه میبیند. او برای اجرای قانون خود از روشهای خشونتآمیز استفاده میکند. نام او، زکریا، تنها یکبار در کل گزارش ذکرشده است.
بلسینگ آلوارادو: مادر دیکتاتور. او در فقر زندگی میکرد و با نقاشی پرندهها زندگی میکرد تا آنها را در بازار بفروشد، بدون اینکه بداند یکی از ثروتمندترین زنان روی کره زمین است، زیرا پسرش همهچیزهایی را که به دست میآورد به نام او ثبت میکرد. هنگامیکه او درگذشت، ژنرال او را بهعنوان قدیس مدنی اعلام کرد و او را قدیس حامی ملت، شفادهنده بیماران و معلم پرندگان نامید، و روز تولد او را روز تعطیلات ملی نامید که از آن زمان بهعنوان سانتا بلسینگ آلوارادو شناخته میشود.
لتیشیا نازارین: یک تازهکار که توسط ژنرال بهعنوان همراه او انتخاب میشود در روزی که پس از قطع رابطه با مقر مقدس و مصادره اموال کلیسا، همه مذهبیها را از کشور اخراج میکند. لتیشیا معشوق و همسر او میشود و تأثیر زیادی بر تصمیمات ژنرال دارد. به همین دلیل، او درنهایت با مخالفت دایره قدرت و بهطورکلی مردم مواجه میشود که منجر به توطئهای علیه او میشود و او به همراه پسر کوچکش توسط سگهای آموزشدیده بلعیده میشوند.
مانوئلا سانچز: زن جوانی که ژنرال عاشق او میشود و میخواهد او را معشوق خود کند. مانوئلا درحالیکه در پشتبام خانه خود با دیکتاتور بود و درحالیکه آنها شاهد ماهگرفتگی بودند، بدون هیچ توضیحی ناپدید میشود .
پاتریسیو آراگونس: مردی که ازنظر فیزیکی مشابه ژنرال بود، آراگونس به ژنرال وفادار بود، وقتی میمیرد ژنرال جسد او را بالباسهای خودش آماده میکند تا مرگ خود را جعل کند (مرگ جعلی ژنرال)
ساتورنو سانتوس: سرخپوستی افسانهای که با قمه خود از ژنرال محافظت میکند.
خوزه ایگناسیو سانز د لا بارا: از نوادگان اشراف کرئول که به دلیل جنگهای داخلی از قدرت خلع شدهاند. این شخصیت توسط ژنرال بهعنوان رئیس سرویسهای اطلاعاتی و دستگاه سرکوب دولت (ازجمله پلیس مخفی) تعیین میشود. او سومین شخصیتی بود که پس از رودریگو دی آگیلار و لتیشیا نازارین، در سایه دیکتاتور پیر قدرتی بینظیر به دست آورد. در پایان به دستور خود ژنرال او را شکنجه میکنند، به قتل میرسانند و از فانوس در میدان آرماس آویزان میکنند.
رودریگو د آگیلار: سرهنگی که برای مدت طولانی از قدرت کامل برخوردار بود که توسط دیکتاتور به او دادهشده بود تا اینکه خیانت او ثابت شد.
سبک داستان «پائیز پدرسالار»:
گارسیا مارکز در پاییز پدرسالار و با سبکی بسیار منحصربهفرد، از پاراگرافهای طولانی با چند نکته پیوسته یا مجزا استفاده میکند که در آنها موفق میشود دیدگاههای روایی مختلف را در هم بپیچد. نوعی مونولوگ چندگانه که در آن صداهای متعددی بدون شناسایی خود دخالت میکنند. این کتاب پیچیدهترین و مفصلترین رمان اوست و منظومه منثور بلند و اثری است که به بهترین وجه نشاندهنده دیکتاتورهای معاصر است.
یک مصاحبهی اختصاصی:
برگرفته از کتاب عطر گایابا، مصاحبهی اختصاصی پلینیو مندوزا با گارسیا مارکز ترجمهی دکتر محمدرضا اینانلو، تهران، نشر شیرین، زمستان 1380
- آیا آن هواپیما را به یاد میآوری؟
- کدام هواپیما را؟
هواپیمایی که شنیدم در ساعت 2 بامداد، 24 ژانویه 1958، بر فراز کاراکاس پرواز میکرد. فکر میکنم هردوی ما در آن اتاق، در «سن برناردینو» بودیم و آن را از ایوان تماشا میکردیم؛ دو چراغقرمز که در آسمان تاریک، بهصورت متناوب روشن و خاموش میشدند و در نزدیک شهری پرواز میکردند که به دلیل حکومتنظامی، خالی، اما خوابآلود نبود و گذر از لحظهای به لحظهی دیگر را برای سقوط دیکتاتوری انتظار میکشید.
- هواپیمایی که با آن «پرز خیمه نز» از کشور گریخت.
- هواپیمایی که به هشت سال دیکتاتوری در «ونزوئلا» پایان داد. باید در خصوص این لحظهی بخصوص، چیزهایی به خوانندگان بگوییم. این امر مهم است، چون هنگامی بود که شما ایدهی نوشتن داستانی دربارهی دیکتاتوری را در ذهن داشتید؛ داستانی که پس از هفده سال و دو نسخهی نیمهکاره، «خزان پیشوا» نام گرفت. بر سکوی هواپیما، دیکتاتور، همسرش، دختران، وزراء و دوستان نزدیکش ایستاده بودند. چهرهی دیکتاتور، از درد عصبی ملتهب، و از دست آجودان مخصوصش خشمگین بود؛ چون باعجلهای که در فرار داشتند، چمدانی محتوی یازده میلیون دلار را پای نردبان طنابی هواپیما - که آنها از رویش بالا میرفتند- جاگذاشته بود وقتی هواپیما اوج گرفت و به مقصد کاراییب دور شد، مجری رادیو، برنامهی موسیقی کلاسیک را که سه روز به آن گوشداده بودیم، قطع و سقوط دیکتاتور را اعلام کرد، چراغ پنجرههای کاراکاس، یکی بعد از دیگری، مثل شمعهای درخت کریسمس روشن شدند. در میان مه و هوای، صبح زود، منظرهی هلهلهای سرکش پدیدار شد. بوقها به صدا خنک درآمدند. مردم فریاد کشیدند. آژیر کارخانهها با نهایت شدت به صدا درآمد و پرچمها، از ماشینها و کامیونها به اهتزاز درآمدند. قبل از آنکه هوا روشن شود، عدهای، زندانیهای سیاسی را بر شانه هاشان به خارج از ساختمان امنیت ملی حمل میکردند. این اولین باری بود که سقوط یک دیکتاتور را در آمریکای لاتین میدیدیم. بهعنوان روزنامهنگاران مجلهای هفتگی، من و گارسیا مارکز از این لحظات حساس نهایت بهره را بردیم. ما از همهی مجراهای قدرت دیدار کردیم. وزارت دفاع، دژی با اعلامیههایی در راهروهایش که بر آنها نوشتهشده بود: «موقع رفتن، هر چیزی را که دیدهاید یا شنیدهاید فراموش کنید». «میرافلورس» - یعنی کاخ ریاست جمهوری – عمارت مستعمراتی بزرگی بود با فوارهای در میان حیاطش و سبدهای گلی در همهجا. گارسیا مارکز در آنجا - پیشکاری را ملاقات کرد که از روزگاران دور دیکتاتوری دیگر، به نام «خوان وینسنت گومز» در آن کاخ زندگی کرده بود. «گومز»، پیشوایی با دودمان روستایی، چشمانی تاتاری و سبیل بود که پس از حدود سی سال حکومت با مشت آهنین، با آرامش در بسترش مرده بود. پیشکار، هنوز ژنرال و ننویش را که او در آن خواب نیمروزیاش را درحالیکه خروسجنگی موردعلاقهاش را در بغل داشت، میگذارند، به یاد میآورد. آیا پس از صحبت با او بود که به فکر نوشتن «خزان پیشوا» افتادید؟
- نه؛ وقتیکه دو یا سه روز پس از سقوط «پرز خیمه نز»، حزب حاکم در همان کاخ میرافلورس، باهم ملاقات کردند. به خاطرش میآوری؟ چیز مهمی در شرف وقوع بود. تمام روزنامهنگاران و عکاسان، در اتاق جلویی دفتر ریاست جمهوری منتظر بودند. حدود ساعت چهار صبح بود که درباز شد و افسری که آثار خستگی جنگ را بر چهره داشت، بیرون آمد و همانطور که مسلسلش را در دست داشت، با پوتینهای گلآلودش عقب عقب رفت و از بین گروه روزنامهنگاران منتظر گذشت.
- عقب عقب میرفت؟
- همانطور که عقب عقب میرفت و مسلسلش را نشانه گرفته بود، گل پوتینهایش را روی فرش تکاند. او از پلهها پایین رفت، سوار ماشینی شد تا او را به فرودگاه و ازآنجا به محل تبعید ببرند. آن لحظه که او از اتاق مربوط به گفتوگوی تشکیل دولت جدید بیرون آمد، وقتی بود که من ناگهان به راز قدرت آگاهی یافتم.
- چند روز بعد، وقتی به سمت دفتر مجلهای میرفتیم که آنجا کار میکردیم، شما گفتید: «داستان دیکتاتور آمریکای لاتین هنوز نوشتهنشده است!» قبول داشتیم که دوران ریاست جمهوریآستوریاس وحشتبار بوده،اما نه بهمانند داستان گارسیا مارکز؛
- وحشتناکتر!
- یادم هست شروع به خواندن زندگینامهی دیکتاتورها کردی. دیکتاتورهای آمریکای لاتین همگی دیوانههایی پرجنجال بودهاند. هر شب سر شام با داستانهای کتابها سرحالمان میآوردی. کدامیک از دیکتاتورها بود که همهی سگهای سیاه را میکشت؟
- دوالیر، دکتر دوالیر در هائیتی؛ بابا دکتر! دستور داد تا همهی سگهای سیاه کشور را بکشند، چون یکی از دشمنانش - که از زندانی شدن و به قتل رسیدن میترسید - خودش را به یک سگ، سگی سیاه بدل کرده بودا
- آیا دکتر فرانچیای پاراگوا نبود که دستور داد تمام مردان بالای بیست سال باید ازدواج کنند؟!
- بله، او در مملکتش را چنان بسته بود که گویی خانه ای را قفل میکند. تنها پنجرهای باز، پشت سرش قرار داشت! رفتار دکتر فرانچیا بسیار عجیب بود؛ طوری که فیلسوف بااعتباری چون «کارلایل»، فکر میکرد که وی ارزش مطالعه را داشته باشد.
- آیا یک عارف بود؟
- نه. به نظر من، در این مجموعه، تنها «ماکسیمیلیانو هرناندز مارتینز» ال سالوادوری عارف بود. یکبار دستور داد چراغهای خیابان را با کاغذ قرمز بپوشانند تا از شیوع سرخک جلوگیری شود! «هرنالدز ماتینز»، آونگی هم اختراع کرده بود که آن را قبل از غذا خوردن، به سمت پایین آویزان میکرد تا مطمئن شود غذایش مسموم نیست!
- و «گومز»، «خوان وینست گومز» ونزوئلایی؟
- «گومز» شهودی غیرطبیعی داشت. او دارای استعداد روشنبینی بود
- همانند پیشوای داستان شما، عادت داشت زمان مرگش را اعلام کند و دوباره به زندگی بازگردد. بههرحال، وقتی «خزان پیشوا» را خواندم، تصویر قهرمانش مرا به یاد سیما و شخصیت «وینست گومز» انداخت. آیا این تصور من بود، یا شما هم وقتی داشتید داستان را مینوشتید، «گومز» را در نظر داشتید؟
- تصمیم اولیهام آن بود که ترکیبی از تمام دیکتاتورهای آمریکای لاتین - بهویژه دیکتاتورهای کاراییبی - را خلق کنم. گرچه شخصیت گومز» آنچنان قوی بود و بهقدری مجذوبم کرد که «پیشوا» بیشتر از او وام گرفته تا دیگران. درهرحال، تصویر ذهنی که از این دو مرد دارم، یکی است. البته این بدین معنا نیست که او شخصیت داستان است، بلکه بیشتر دلخواه سازی تصویر اوست.
- پسازآن همه مطالعه، شما دریافتید که دیکتاتورها خصوصیات مشابه زیادی دارند. مثلاً آیا این حقیقت ندارد که همهشان پسران زنان بیوه بودهاند؟ چگونه این را توضیح میدهید؟
- چیزی که یافتم، این بود که خصوصیت بارز زندگی تمامشان مادرها بوده؛ بدین معنا که همهشان از همان ابتدا بیپدر بودهاند. البته من به مهمترینشان اشاره میکنم، نه آنهایی که هر کاری برایشان انجام داده بودند و فقط قدرت را به دست گرفتند. آنها کاملاً متفاوتاند. تعدادشان اندک است و ازنقطهنظر ادبی بیفایدهاند!
- گفتید که نقطهی شروع همهی داستانهای شما، قالب تصویری دارد. تصویر «خزان پیشوا» چه بود؟
- تصویر دیکتاتوری بسیار پیر، به شکل غیرقابلباوری پیر، که در کاخی پر از گاو تنها بود.
- شما یا به من گفتید یا برایم نوشتید که قصد داشتید داستان را با دیکتاتور بسیار پیری شروع کنید که در میدان ورزشی محاکمه میشود. فکر میکنم تصویر، الهام گرفته از محاکمهی «سوسا بلانکو» یکی از ژنرالهای « باتیستا» بود که من و شما، کمی پس از جشن انقلاب هاوانا در آن حضور داشتیم. فکر میکنم دو بار داستان را شروع کردید، اما هر بار، نیمهکاره رهایش ساختید؛ چه رخ داد؟
- مثل بقیهی داستانهایم تا مدتها مشکل ساختار داشتم. اصولاً تا وقتی کاملاً از عهدهی اثری برنیایم، شروع به نوشتن نمیکنم. آن شب در «هاوانا»، در طول محاکمهی «سوسا بلانکو» به نظرم آمد که بهترین ساختار، تکگویی دیکتاتوری پیر است که به مرگ محکومشده؛ ولی بعد پشیمان شدم. اول آنکه تاریخی نبود. دیکتاتورها یا در سنین بسیار بالا در بسترشان میمردند، یا کشته میشدند و یا فرار میکردند. آنها هرگز محاکمه نشده بودند؛ و دوم، آن تکگویی داستان را به یک نقطهنظر و به یکزبان - متعلق به دیکتاتور - محدود میکرد.
- خبردارم برای نوشتن «صدسال تنهایی»، «خزان پیشوا» را که از مدتها پیش رویش کار میکردید، کنار گذاشتید. چرا چنین کردید؟ اصولاً رها ساختن یک داستان برای نوشتن دیگری غیرمعمول است.
- به این دلیل کنارش گذاشتم که داشتم بدون داشتن ایدهای روشن ازآنچه انجام میدهم، آن را مینوشتم و درنتیجه، نمیتوانستم از عهدهاش برآیم. «صدسال تنهایی» طرحی قدیمیتر بود که بارها رهاشده بود و با کشف قطعهی گمشده از معما - لحن مناسب - به صورتی ناگهانی دوباره پیش کشیده شد. بهعلاوه، این اولین باری نبود که چنین اتفاقی میافتاد.
من در سال 1966، نوشتن «ساعت نحس» را در پاریس رها کردم تا داستان کاملاً متفاوتی - یعنی «کسی به سرهنگ نامه نمینویسد» را تحریر کنم... داستانی که در من غلیان داشت و مانعم میشد تا به جلو حرکت کنم. من بهعنوان یک نویسنده، از همان معیارهایی استفاده میکنم که بهعنوان یک خواننده. وقتی علاقهام را به داستان از دست دهم، کنارش میگذارم. در هر دو مورد، لحظهی مناسبی برای روبرو شدن مجدد با آنها وجود دارد.
- اگر قرار شد داستان را در یک جمله تعریف کنید، چه طور تعریفش میکنید؟
- شعری در خصوص تنهایی قدرت
- چرا نوشتنش اینقدر طور کشید؟
- به دلیل آنکه لغت به لغتش را مثل یک شعر مینوشتم. چند هفتهی نخستین را صرف نوشتن فقط چند خط کردم.
- در این داستان، آیا دست خود را از هر نظر باز گذاشته بودید؟
- ازنظر زمان، دستور زبان، همچنین ازنظر جغرافیا و طبق عقیدهی برخی، حتی تاریخ. اول در خصوص دستور زبان پاراگرافهای بلندی وجود دارد که بدون نقطه و ویرگول هستند و در آنها، فقط نظرات تشریحی گوناگونی درهمتنیده شدهاند.
- ازآنجاکه هر چیزی در داستانهای شما به دلیلی آنجاست؛ هدف چنین استفادهای از زبان چه بود؟
- کتابی را با ساختار خطی در نظر بگیرید. تا ابد همینطور ادامه مییابد و حتی از این هم کسالتبار تر می شود. اما ساختار مارپیچی به من اجازه میدهد زمان را فشرده کنم و بهعلاوه، حاوی وجوه بسیار بیشتری از داستان در شکلی چگالیده است. از طرفی، تکگوییهای چندگانه اجازه میدهد اصوات بیهویت بیشماری، به همان شکلی که در تاریخ واقعی رخ میدهد، قطع شوند. مثلاً آن توطئههای انبوه کاراییبی را به یادآورید که انباشته از رازهای بیپایان هستند و همه این را میدانند. درهرحال، این عملیترین داستان من بود. چیزی بود که مانند یک ماجرای شاعرانه، خشنودم ساخت
- ازنظر زمان همدستتان باز بود.
- بله، خیلی. همانطور که یادتان هست، روزی دیکتاتور از خواب بلند می شود و میبیند که همه کلاه قرمز به سر گذاشتهاند. آنها به او میگویند که دوستان بسیار عجیبی...
- مثل سربازان بازی ورق لباس پوشیدهاند.
- مثل سربازان ورق لباس پوشیدهاند. هر چیزی مثل تخم سوسمارهای درختی، پوست تمساح، توتون و شکلات را با کلاههای قرمز دادوستد میکنند. دیکتاتور پنجره را باز میکند، به بیرون مینگرد و سه کشتی «کریستف کلمب» را کنار کشتی جنگی رهاشده توسط ناویها میبیند. همانطوری که دیده می شود، این دو واقعهی تاریخی رسیدن کلمب و پیاده شدن ناویها - بیهیچ توجهی به زمان، در داستان گنجاندهشدهاند. من عمداً دستم را از هر نظری در خصوص زمان باز گذاشتهام.
- و در خصوص جغرافیا؟
- جغرافیا هم همینطور. شکی نیست که آن دیکتاتور از کشوری کاراییبی میآید، اما ترکیبی از کاراییبی انگلیسیزبان و کاراییبی اسپانیایی است. شما میدانید که من جزیره به جزیره و شهر به شهر در کاراییب بودهام و تمام آنها را در داستانم گنجاندهام. اولازهمه مکانهای کاراییب را در آن گنجاندم؛ فاحشهخانهای در بررانکیا که آنجا زندگی میکردم، کار تاخنای دوران دانشجوییام را، عرق فروشیهای کنار بارانداز که عادت داشتم وقتی ورقهایم را ساعت چهار صبح رها میکردم، آنجا غذا بخورم و حتی قایقهایی که با فرارسیدن روز، با باری از روسپیها بهسوی «آروبا» و «کوراکورا» بادبان میافراشتند. خیابانهایی مشابه «کاج دل کومه سیو» در «پاناما» وجود دارند و گوشههایی از «اولدهاوانا»، «سن خوان» یا «لاگائیرا» ؛ همچنین مکانهایی که یادآور «بریتیش وست ایندیز» سرخپوستان، آلمانیها و چینیهایش هستند.
- برخی فکر میکردند که دیکتاتور شما آمیزهای از دو شخصیت متفاوت تاریخی است. از سویی، «پیشوا» با دودمانی روستایی - مانند«گومز»- که از میان آشوب و هرجومرج بعد از جنگهای داخلی برخاسته و در آن لحظهی خاص تاریخی، تمایل به نظم و وحدت ملی را بازمینمایاند و از سویی دیگر، دیکتاتور «سوموسا» و تیرهی «تروخیجو» - افسران دونپایهی گمنام ارتش- که بهدوراز هر جذابیتی توسط نیروی دریایی آمریکا تحمیلشده بودند، در خصوص این نظریه چه میگویید؟
- جالبتر از فرضیهی منتقدان، حرفی بود که دوست خوبم ژنرال «عمر توریخوس» چهلوهشت ساعت قبل از مرگش به من گفت؛ چیزی که مرا متحیر و خوشحال ساخت. او گفت: «خزان پیشوا بهترین داستان توست؛ ما همه همانطور هستیم که تو توصیف کردهای!»
- بر مبنای یک تصادف عجیب، تقریباً همزمان با «خزان پیشوا»، داستانهای دیگر نویسندگان آمریکای لاتین هم پیرامون این موضوع نوشته شدند. منظورم «دلایل دولت» نوشتهی نویسندهی کوبایی «آله خو کارپنتیر»،قدرتمندترین اثر نویسندهی پاراگوئهای «آگوستوروآباستوس» و «اتاق کاری برای مرده»، از نویسندهی ونزوئلایی «آرتورو اوسلار پیه تری» است.
چگونه علاقهی ناگهانی نویسندگان آمریکای لاتین را در این خصوص توضیح میدهید؟
- فکر نمیکنم علاقهای ناگهانی باشد. این مسأله موضوعی پایدار در ادبیات آمریکای لاتین بوده و به نظرم چنین هم باقی خواهد ماند. این کلاً قابلدرک است؛ چراکه «دیکتاتور» تنها سیمای افسانهای است که آمریکای لاتین به وجود آورده و بعید است چرخهی تاریخیاش به این زودی پایان پذیرد. من به سیمای دیکتاتور فئودال، کمتر از فرصت برای نمایاندن ماهیت قدرت، علاقه نشان میدهم. این موضوعی بنیادی است که در همهی داستانهایم جریان دارد.
- بله؛ البته این موضوع قبلاً در «ساعت نحس» و «صدسال تنهایی» مطرحشده بود. بنابراین باید از شما بپرسم چرا به این موضوع اینقدر علاقهمندید؟
- به این دلیل که همواره معتقد بودهام قدرت مطلق، بالاترین و پیچیدهترین موفقیت انسان است و بنابراین، ضرورت عزت و خفت اوست. همانطور که «لرد آکتون» میگوید: «هر قدرتی فساد میآورد و قدرت مطلق، فساد مطلق»! و این، موضوعی برای یک نویسنده افسون کننده است.
- فکر میکنم اولین برخورد شما باقدرت مطلقاً ادبی بوده. چه نویسندگان، یا چه آثاری الهامبخش شما بودهاند؟
- از «ادیپوس شاه» زیاد یاد گرفتم. چیزهایی هم از «پلوتارک»، از«سوتونیوس» و بیوگرافی نویسان ژولیوس سزار یاد گرفتم.
- شخصیتی که همیشه مجذوبتان کرده...
- نهتنها مجذوبم میکند، بلکه در تمام ادبیات، چهرهای است که بیش از همه دوست داشتم خلقش کنم و ازآنجاییکه ممکن نبود، مجبور شدم دیکتاتوری مرکب از همهی دیکتاتورهای آمریکای لاتین به وجود آورم.
- شما برخی چیزهای تناقضآمیز را در خصوص «خزان پیشوا» بیان میکنید؛ اینکه در میان داستانهایتان، محاورهایترین داستان است، اما درواقع ازنقطهنظر زبانی، به نظر غریبترین و مشکلترین میآید.
- نه. در این داستان، از اصطلاحات و گفتههای عامیانهی مناطق «کاراییب» بهرهی زیادی گرفتهام. مترجمان برای پی بردن به سروته اصطلاحاتی که یک رانندهی تاکسی بررانکیایی بهراحتی میفهمد و به آنها لبخند میزند، از کوره در میروند. یک داستان متعصب کاراییبی است؛ مشخصهی ساحل کلمبیایی... تجملی است که نویسندهی «صدسال تنهایی»، سرانجام وقتی تصمیم گرفت آنچه میخواهد را بنویسد، از کار درآمد.
- همچنین شما خاطرنشان ساختهاید که اعتراف است؛ داستانی سرشار از تجربههای شخصی، یکبار گفتید زندگینامهای به زبان رمز است.
- بله، اعتراف است. تنها کتابی که هماره دوست داشتم بنویسم، اما هیچوقت نتوانسته بودم.
- عجیب به نظر میرسد که بتوانید برای بازسازی زندگی یک دیکتاتور، از تجربیات شخصی خودتان بهره بگیرید. این موضوع موردتوجه هر روانکاوی است. یکبار گفتید که تنهایی قدرت، مانند تنهایی یک نویسنده است. آیا تلویحاً بهتنهایی شهرت اشاره میکردید؟ فکر میکنید که مشهور شدن و زندگی باشهرت باعث شده تا به صورتی پنهان، با دیکتاتورتان احساس همدردی کنید؟
- هرگز نگفتهام که تنهایی قدرت مثل تنهایی شهرت است. به نظرم، تنهایی شهرت از سویی مثل قدرت است و از سویی دیگر، هیچ اعترافی مانند نوشتن نیست. بدین معنا که وقتی مینویسید، کسی نمیتواند کمکتان کند و نیز کسی واقعانمی داند قصد انجام چهکاری رادارید.
با کاغذ سفیدی پیش رو، مطلقاً تنهایید و کاملاً منزوی. با توجه بهتنهایی قدرت و تنهایی شهرت، شکی نیست که شگرد حفظ قدرت و شگرد محافظت از خود در برابر شهرت، بسیار شبیه یکدیگرند. این شباهت، به دلیل وجود تنهایی در هر دو مورد است. اما مساله بیش از اینهاست. عدم ارتباط با دیگران که هم در قدرت و هم در شهرت وجود دارد،مساله را حادتر میکند. در تحلیل نهایی، این امر به مشکل اطلاعات بدلمی شود. مشکلی که فرد قدرتمند و مشهور را از واقعیت متغیر و زودگذر دنیا جدا میسازد. شهرت و قدرت، سؤال بزرگی را موجب میشوند: «به چه کسی باید اعتماد کرد؟» توجه به نتیجهی گیجکنندهاش، به پرسش نهایی میانجامد: «واقعاً من کیستم؟» درک خطری که اگر نویسندهی مشهوری نبودم، آن را درنمییافتم. همین امر، کمک زیادی به من کرد تا «پیشوا» را خلق کنم که دیگر از هیچچیز، حتی شاید از اسم خودش هم مطمئن نبود. در این بازی موش و گربه، دادن و ستادن، برای یک نویسنده غیرممکن است که باشخصیت داستانش تا حدی همدردی نداشته باشد؛ گرچه او شخصیتی مطرود به نظر آید و حتی لایق دلسوزی هم نباشد،
- کدامیک از داستانهایتان، به واضحترین شکلی، پسزمینهی ذهنیتان را در خصوص شهر نشان میدهد؟
- فکر میکنم خزان پیشوا
- آن را نوعی نثر میدانید؟
آن را بهصورت نثر نوشتم. آیا متوجه شدهاید که تمام مشخصات «روبن داریو» آنجاست؟ «خزان پیشوا پر است از اشارهها و گرهها، به همان شیوهای که موردعلاقهی «داریو» بوده! او یکی از شخصیتهای داستان نیز هست و یکی از ابیاتش به صورتی کاملاً غیرعمدی در آنجا آورده شده است. وقتیکه میگوید: «رمزی بر دستمال سپیدت هست، رمز سرخ، نامی که متعلق به تو نیست؛ مسرور من
- آیا این حقیقت دارد که هر نویسندهای تمام زندگیاش را صرف نوشتن فقط یک داستان میکند. در این صورت داستان شما کدام است؟ داستان ماکوندو؟
- خودتان هم میدانید که این درست نیست. در میان رمان های من تنها دو رمان «طوفان برگ» و «صدسال تنهایی» و تعدادی از داستانهای کوتاهم که در مجموعهی «مراسم تدفین مادربزرگ» چاپ شدند، در ماکوندو اتفاق میافتند. بقیهشان، «کسی برای سرهنگ نامه نمینویسد»، «ساعت نحس» و «گزارش یک مرگ پیشبینیشده»، در شهرهای ساحلی دیگر کلمبیا رخ میدهند.
- شهرهایی بدون باران و بوی موز؟
- اما با یک رودخانه؛ شهری که فقط با قایق میتوان آنجا رفت.
- اگر داستان ماکوندو نیست، پس تنها داستانتان چیست؟
- داستان تنهایی. اگر به خاطر بیاورید، شخصیت اصلی در داستان طوفان بزرگ» در تنهایی کامل زندگی میکند و میمیرد؛ سرهنگ به همراه همسرش و خروسش در انتظار مستمری بازنشستگی جنگ هستند که هرگز داده نمیشود. در «ساعت نحس»، «مایور» هم که موفق نمیشود اعتماد شهر را کسب کند، چهرهای منزوی دارد. او به شیوهی خودش انزوای قدرت را میشناسد.
- مانند آئورلیانو بوئندیا و پیشوا.
- دقیقاً! انزوا موضوع اصلی خزان پیشوا و صدسال تنهایی هم هست.
- اگر «تنهایی» موضوع اصلی داستانهای شماست، ریشههای این احساس فراگیر را باید در کجا جستجو کنیم؟ در دوران کودکیتان؟
- فکر میکنم این مشکلی است که همه آن رادارند، منتهی هرکسی شیوهی خاص خود را در طریق بیانش داراست. این احساس، آثار نویسندگان بسیاری را فراگرفته؛ اگرچه بعضی آن را بهصورت ناخودآگاه بیان میکنند. من فقط یکی از آنها هستم؛ شما نیستید؟
- چرا من هم هستم. اولین داستان شما، «طوفان بزرگ» حاوی بذر «صدسال تنهایی» است. حالا در مورد مرد جوانی که آن داستان را نوشت، چه احساسی دارید؟
- برایش دلسوزی میکنم، چراکه آن را باعجله نوشت. او فکر میکرد دیگر هرگز نخواهد توانست دوباره بنویسد و این تنها شانس اوست؛ بنابراین سعی کرد تمام تجربیات اندوختهاش را در آن داستان بیاورد. بهویژه تمام فنون ادبی و حقههایی را که از نویسندگان انگلیسی و آمریکایی که در آن زمان آثارشان را میخواند، قرض گرفته بود.
- یقیناً ویرجینیا ولف، جویس و فاکنر در بین آنها هستند. تکنیک نگارش «طوفان بزرگ» بسیار شبیه «همچنان خوابیده میمیرم» نوشتهی فاکنر است.
- دقیقاً همان نیست؛ اگرچه به آنها نامی ندادهام، اما از سهنقطه نظر کاملاً مجزا بهره بردهام. در داستان، یک پیرمرد، یک پسربچه و یک زن حضور دارند. میتوان گفت که «طوفان برگ» و «خزان پیشوا، دارای همان موضوع و همان فنون هستند؛ نقطه نظراتی در مورد یکمرده. تفاوت در این است که در «طوفان بزرگ» جرات نکردم به خودم اجازهی پیشروی بدهم و به این دلیل، تکگوییها، از الگوی بیشازحد خشکی پیروی میکنند؛ درحالیکه در خزان پیشوا، گاهی در یک جمله، از چندین تکگویی بهره گرفتهام. وقتی به آن داستان رسیدم، میتوانستم بهتنهایی پرواز کنم. پس خودم را از بند رها کردم و آنچه قدرت تخیلم میخواست، انجام دادم.
- «خزان پیشوا» یک نثر شعرگونه است. آیا در نوشتن آن، از آموختههایتان درزمینهٔ ی شعر کمک گرفته اید؟
- نه بیشتر از موسیقی. هیچگاه در زندگیام مانند آن هنگام که آن داستان را مینوشتم، موسیقی گوش ندادهام.
- کدام موسیقی را انتخاب میکردید؟
- در این مورد ویژه، «بلابارتوک» و تمام موسیقیهای مردمی کارائیب را آمیزهی این دو موسیقی دگرگونکننده است.
- شما گفتهاید که این داستان، حاوی کنایههای بسیار و واژههایی است که در محاورات روزمره یافت می شود.
- درست است. «خزان پیشوا» محاورهایترین داستان من است نزدیکترین قرایب را به موضوعات، اصطلاحات، آوازها و تصنیفهای مردم کاراییب دارد. حاوی اصطلاحاتی است که فقط یک رانندهی تاکسی بررانکیایی آنها را میفهمد.
- مهمترین کتاب شما کدام است؟
- ازنقطهنظر ادبی، مهمترین کتابم «خزان پیشوا»ست که احتمالاً مرا از گمنامی نجات داد.
- همچنین گفتهاید داستانی است که از نوشتنش لذت بسیار بردهاید. چرا؟
- چون داستانی است که همیشه دوست داشتم بنویسمش و جایی است که در آن، بهطور تمامعیاری اعترافات شخصیام را بازگو میکنم.
- البته با پنهانسازیهای لازم
- البته.
- هم چنین داستانی که بیشترین زمان شما را گرفت.
- هفده سال و قبل از آنکه به نسخهی مطلوب دستیابم، دو روایت پیشین را رها کردم.
- آیا حس میکنید موفقیت «صدسال تنهایی» نسبت به سایر کارهاتان غیرمنصفانه است؟
- بله خزان پیشوای موفقیت ادبی بسیار مهمتری است. این داستان دربارهی انزوای قدرت است و «صدسال تنهایی»، در مورد انزوای زندگی روزمره. درواقع داستان زندگی هرکسی است. بهعلاوه، به شکلی ساده، سیال، خطی و حتی همانطور قبلاً گفتهام، سطحی نوشتهشده است.
- و در کتاب صدسال تنهایی، سیوسه جنگی که سرهنگ بوئندیا در آن شکست خورد، توصیفی از سرخوردگیهای سیاسیمان است. بهراستی، اگر سرهنگ «آئورلیانو بوئندیا» پیروز میشد، چه اتفاقی میافتاد؟
- خیلی شبیه «پیشوا» میشد. وقتیکه داستان را مینوشتم، در یک صحنه وسوسه شدم که بگذارم سرهنگ قدرت را به دست گیرد. اگر این کار را کرده بودم، بهجای «صدسال تنهایی»، «خزان پیشوا» را مینوشتم.
- آیا می شود نتیجه گرفت کسی که علیه استبداد میجنگد، پس از به دستگیری قدرت، درخطر این باشد که خود به یک دیکتاتور تبدیل شود؟
- در «صدسال تنهایی» یک محکومبه اعدام، به سرهنگ آئورلیانوبوئندیا میگوید: «چیزی که رنجم میدهد، این است که پسازآن همه نفرت از نظامیها، جنگیدن و فکر کردن در موردشان، تو هم به پلیدی آنها شدهای!» و نتیجه میگیرد: «با این وصف، تو مستبدترین و خونخوارترین دیکتاتور تاریخ ما خواهی شد.»
- پیشوا ازنظر جنسی مردی بدوی است؛ همزادش وقتی براثر خوردن زهر در حال مردن است، این مطلب را یادآوری میکند. آیا فکر میکنید این حقیقت بر شخصیت و سرنوشت او مؤثر بوده؟
- فکر کنم کیسینجر بود که میگفت قدرت، داروی افزایش باه است. تاریخ نشان میدهد که مردان قدرتمند اغلب بهنوعی جنون جنسی مبتلا میشوند؛ اما من عقیدهام را در خزان پیشوا پیچیدهتر از این بیان میکنم: قدرت جانشینی برای عشق است.
ترجمههای فارسی از رمان «پاییز پدرسالار»:
«پاییز پدرسالار»: این رمان با پنج ترجمه به زبان فارسی موجود است:
- «خزان خودکامه» با ترجمه اسدالله امرایی از نشر ثالث
- «پاییز پدرسالار» با ترجمه کیومرث پارسای از نشر آریابان
- «پاییز پدرسالار» با ترجمه حسین مهری از نشر امیرکبیر
- «پاییز پدرسالار» با ترجمه محمدرضا راهور از نشر روزگار
- «پاییز پدرسالار» با ترجمه سهیلا اینانلو از نشر شبگون
کتابهای صوتی و الکترونیکی از پاییز پدرسالار:
- مشخصات کتابهای صوتی این اثر:
1.نام کتاب کتاب صوتی خزان خودکامه
- نویسنده گابریل گارسیا مارکز
- مترجم اسدالله امرایی
- گوینده رضا عمرانی
- ناشر چاپی نشر ثالث
- ناشر صوتی نشر ماه آوا
- سال انتشار 1397
- فرمت کتاب MP3
- مدت 11 ساعت و 10 دقیقه
- زبان فارسی
- موضوع کتاب کتاب صوتی داستان و رمان خارجی
2. نام کتاب کتاب صوتی پاییز پدرسالار
- نویسنده گابریل گارسیا مارکز
- مترجم حسین مهری
- گوینده فخرالدین صدیق شریف
- ناشر چاپی انتشارات امیرکبیر
- ناشر صوتی نوین کتاب گویا
- سال انتشار 1398
- فرمت کتاب MP3
- مدت 16 ساعت و 33 دقیقه
- زبان فارسی
- موضوع کتاب کتاب صوتی داستان و رمان خارجی
3. نام کتاب کتاب صوتی خزان خودکامه: پاییز پدرسالار
- نویسنده گابریل گارسیا مارکز
- مترجم اسدالله امرایی
- گوینده علیرضا ثانی فر
- ناشر چاپی نشر ثالث
- ناشر صوتی واوخوان
- سال انتشار 1400
- فرمت کتاب MP3
- مدت 9 ساعت و 20 دقیقه
- زبان فارسی
- موضوع کتاب کتاب صوتی داستان و رمان خارجی
- مشخصات کتابهای الکترونیکی این اثر:
1.بر اساس نسخهی چاپی نشر روزگار.
2.بر اساس نسخهی چاپی نشر شبگون.
3.نام کتاب پاییز پدرسالار
- نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
- مترجم: حبیب گوهری راد
- انتشارات رادمهر
تهیه و تنظیم:
واحد محتوا ویستور
عسل ریحانی
ثبت دیدگاه
دیدگاه کاربران