چشمه 
ققنوس
بازو در بازوی هم قدم می زدیم. غریبه ای سر راه مان سبز شد. از اهالی ده بود. نگاهش به تو افتاد و جوری ماتش برد انگار که به تماشای الههای نشسته است، یادت می آید، شاهدخت؟ جوان بود؛ گرچه کمانم آن روزها خود ما هم جوان بودیم. چشم هاش گرد شده بود. گفت تابه حال زنی به این زیبایی ندیده است.
- از متن رمان -
غول مدفون حکایت زندگی زوجی است در میان مردمی که چیزی از گذشتگی خود به یاد نمی آورند. خود آن ها هم تنها یادشان می آید که زمانی پسری داشته اند و می دانند که به جست وجوی او باید پا در راه سفری سحرآمیز گذاشت آن چه در راه رخ می دهد، و آن چه باهم می گویند و نمی گویند، اثری شگفت انگیز می سازد به قلم برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات، که از ما می پرسد در روزگاری که همه چیز فراموش می شود، آیا عشق هم از یادها میرود؟
- از متن رمان -
غول مدفون حکایت زندگی زوجی است در میان مردمی که چیزی از گذشتگی خود به یاد نمی آورند. خود آن ها هم تنها یادشان می آید که زمانی پسری داشته اند و می دانند که به جست وجوی او باید پا در راه سفری سحرآمیز گذاشت آن چه در راه رخ می دهد، و آن چه باهم می گویند و نمی گویند، اثری شگفت انگیز می سازد به قلم برنده ی جایزه ی نوبل ادبیات، که از ما می پرسد در روزگاری که همه چیز فراموش می شود، آیا عشق هم از یادها میرود؟