loader-img
loader-img-2

گرینگوی پیر نوشته کارلوس فوئنتس انتشارات ماهی

5 / -
like like
like like

معرّفی کتاب گرینگوی پیر:

- سال انتشار کتاب گرینگوی پیر:

گرینگوی پیر (به اسپانیایی Gringo viejo) رمانی از کارلوس فوئنتس است که اولین بار در سال 1985 منتشر شد.

 

خلاصه‌ای از داستان گرینگوی پیر:

این رمان به عنوان یادآوری یک شخصیت زن (هریت وینسلو) قاب می‌شود "حالا او تنها می‌نشیند و به یاد می‌آورد".

یک نویسنده و روزنامه‌نگار سابق آمریکایی با نام امبروز بیرس، تصمیم می‌گیرد زندگی قدیمی خود را پشت سر بگذارد و در بحبوحه انقلاب مکزیک به دنبال مرگ باشد. مردی بیوه که دو پسرش مرده‌اند و دخترش حاضر نیست با او صحبت کند.
 پیرمرد با هریت وینسلو، زنی 31 ساله از واشنگتن دی سی ملاقات می‌کند که برای آموزش بچه‌های خانواده‌ای، که از کشور فرار کرده‌اند، استخدام شده بود. با این حال، هریت از ترک محله امتناع می‌کند و اصرار می‌کند که پول دریافت کرده و منتظر بازگشت خانواده خواهد بود. او دیدگاهی حامی نسبت به ارتش انقلابی و مردم مکزیک دارد. پدر خود او در جریان تهاجم اولیه آمریکا به کوبا ناپدید شده بود و خانواده وینسلو از حقوق بازنشستگی او در ارتش زندگی می کردند. فقط هریت می‌دانست که او واقعاً جا مانده است تا با یک زن دورگه ​​زندگی کند.

هریت متعهد به مراقبت از گرینگوی پیر است که متعاقباً عاشق او می‌شود. گرینگو در زیر آتش شجاعت قابل توجهی از خود نشان می‌دهد، به خطر می افتد و به خاطر شجاعت شهرت پیدا می‌کند. با این حال، امتناع او از اطاعت دستور ژنرال برای شلیک به یک افسر دستگیر شده به این معنی است که "ژنرال" می‌تواند او را اعدام کند. در عوض، ژنرال به خود افسر تیراندازی می‌کند، و باید با تبعات آن روبرو شود.

 

بخش‌هایی از کتاب:

«گرینگوی پیر به مکزیک آمده بود تا بمیرد.»
سرهنگ فروتوس گارسیا دستور داد فانوس‌ها را دایره‌وار گِرد خاک‌پشته بچینند. سربازان، عرق‌ریزان، عریان تا کمر، گردن‌ها خیس از عرق، بیل‌ها را برداشتند و سختکوشانه به کندن افتادند. تیغهٔ بیل‌ها به درون بوته‌ها فرورفت.
گرینگوی پیر: این نامی بود که آن‌ها بر مردی نهاده بودند که سرهنگ حالا به یادش می‌آورد؛ حالا که پِدِروی جوان چشم به جنب‌وجوش مردانی دوخته بود که در شبِ بیابان تلاش می‌کردند. پسرک دیگربار گلوله‌ای را می‌دید که پسوی نقره را میان هوا سوراخ می‌کرد.
«واقعآ تصادفی بود که آن روز صبح همدیگر را توی چیهواهوا دیدیم. خودش هیچ‌وقت به ما نگفت، اما همه‌مان می‌دانستیم که چرا به مکزیک آمده بود؛ دلش می‌خواست ما بکشیمش، ما مکزیکی‌ها، برای همین آمده بود، برای همین از مرز گذشت. آن روزها کم آدم‌هایی داشتیم که ولایت خودشان را ول کنند وبروند.»
خاکی که با هر تیغهٔ بیل بیرون می‌ریخت ابری سرخ را می‌مانست سرگردان در آسمان، بسی پایین، بسی نزدیک به نور فانوس‌ها. سرهنگ گارسیا گفت، آن‌ها می‌رفتند، آره، گرینگوها می‌رفتند. زندگی‌شان را می‌گذاشتند سر گذشتن از مرزها، زندگی خودشان و زندگی آدم‌های دیگر را. پیرمرد هم به این دلیل به جنوب آمده بود که در مملکت خودش دیگر مرزی نمانده بود که از آن بگذرد.
«آهای، یواش، مواظب باش.»
«و مرز این‌جا چی؟» این را آن زنِ اهل امریکای شمالی، درحالی‌که به پیشانی‌اش می‌زد، پرسیده بود. ژنرال آرویو در پاسخ دست بر قلبش نهاده بود و گفته بود: «و مرزی که این‌جاست چی؟» گرینگوی پیر می‌گفت: «مرزی هست که ما فقط شبانه دلِ گذشتن از آن را داریم؛ مرز تفاوت‌های خودمان با دیگران، مرز نبردهامان با خودمان.»
سرهنگ فروتوس گارسیا پرسید: «گرینگوی پیر در مکزیک مرد، فقط به این دلیل که از مرز گذشت؛ مگر همین کافی نبود؟»
اینوکنسیو مانسالوو، با چشمانی سبز که چیزی جز شکافی باریک نبود، پرسید: «یادتان هست که وقت ریش‌تراشیدن اگر صورتش را می‌برید چطور به لرزه می‌افتاد؟»
سرهنگ افزود: «چقدر هم از سگ‌های هار می‌ترسید.»
پِدِروی جوان گفت: «نه، این‌جور نیست. آدم پُردلی بود.»
لاگاردونیا خندان گفت: «راستش من همیشه توی این فکر بودم که قدیس است.»
هریت وینسْلو گفت: «نه، تنها چیزی که می‌خواست این بود که همان‌طور که بود به یادش بیارند.»
«آهای بپا، یواش.»
«خیلی بعد، وقتی کم‌کم تکه‌تکهٔ زندگی‌اش را کنار هم چیدیم، فهمیدیم گرینگوی پیر چرا به مکزیک آمده بود. فکر می‌کنم کارش درست بود. پاش که به این‌جا رسید، به همه فهماند که خسته است، و اوضاع دیگر مثل گذشته نیست، اما ما به‌اش احترام می‌گذاشتیم، چون این‌جا هیچ‌وقت خسته ندیدیمش، و ثابت کرد که به اندازهٔ هر آدم دیگر دل دارد. حق داری پسرجان، آدم شجاعی بود، آن‌قدر شجاع که به صلاحش نبود.»
«یواش، بپا.»
تیغهٔ بیل‌ها به چوب خورد و سربازان لحظه‌ای دست از کار کشیدند و عرق از پیشانی ستردند.
گرینگوی پیر اغلب به‌شوخی می‌گفت: «خوش دارم ببینم این مکزیکی‌ها بلدند رودررو شلیک کنند یا نه. من کارم را کرده‌ام، خودم هم کلَکم کنده است.» می‌گفت دوست دارم این بازی را، جنگیدن را دوست دارم، خوش دارم ببینمش.
«بله قربان، آدم غزل خداحافظی را توی چشم‌هاش می‌خواند»
«کس وکاری نداشت.»
«از کار دست کشید و آواره شد توی ولایت‌های جوانیش؛ رفت به کالیفرنیا که وقتی روزنامه‌نگار بود آن‌جا کار می‌کرد، بعد جنوب امریکا، همان‌جا که زمان جنگ داخلی جنگیده بود، و نیواورلئان، جایی که افتاده بود به عرق‌خوری و خانم‌بازی و حسابی شرارت کرده بود»

سرهنگ دَمی خاموش ماند. حس می‌کرد صدای سقوط قطره‌بارانی را در دلِ بیابان شنیده. نگاهی به آسمان صاف انداخت. صدای اقیانوس محو می‌شد.
دوباره گفت: «هیچ‌وقت اسم واقعی‌اش را ندانستیم.»

 

معرّفی کارلوس فوئنتس:

کارلوس فوئنتس ماسیاس (تولد: پاناما، 11 نوامبر 1928 – مرگ: مکزیکو سیتی، 15 مه 2012) نویسنده مکزیکی بود. فوئنتس جزو نویسندگان «رونق آمریکای لاتین» (boomlatinoamericanos) است. نویسندگانی که بین دهه‌های 1960 و 1970 ظهور کردند و آثارشان به طور گسترده در اروپا و سراسر جهان توزیع شد اما...

معرّفی کارلوس فوئنتس و مشاهده‌ی تمام کتاب‌ها

 

افتخارات «گرینگوی پیر»:

ترجمه انگلیسی آن در همان سال 1985 اولین رمان یک نویسنده مکزیکی بود که یکی از پرفروش‌ترین رمان‌های ایالات متحده شد و یکی از سه نامزدجایزه ریتز پاریس.

 

گرینگوی پیر و سینما:

در سال 1989 لوئیس پوئنسو، کارگردان آرژانتینی با اقتباس از این رمان، فیلمی با بازی جین فوندا و گریگوری پک ساخت.

 

ترجمه‌های فارسی از رمان «گرینگوی پیر»:

1. با ترجمة عبدالله کوثری از نشر ماهی.

 

کتاب‌های صوتی و الکترونیکی از گرینگوی پیر:

- مشخصات کتاب‌های الکترونیکی این اثر:

1.براساس نسخه‌ی چاپی نشر ماهی.

 

 

تهیه و تنظیم:
واحد محتوا ویستور
عسل ریحانی

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "گرینگوی پیر" می نویسد