loader-img
loader-img-2

صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز انتشارات کتاب‌سرای نیک

5 / 4
like like
like like
موجودی تمام شده ؛ درصورت شارژ مجدد به من اطلاع بده

صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز انتشارات به سخن

5 / 5
like like
like like
موجودی تمام شده ؛ درصورت شارژ مجدد به من اطلاع بده

صد سال تنهایی ادبیات ماندگار نوشته گابریل گارسیا مارکز انتشارات عطر کاج

5 / 5
like like
like like
هم اکنون غیرقابل سفارش!

صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیامارکز انتشارات جمهوری

5 / 5
like like
like like
هم اکنون غیرقابل سفارش!

صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز انتشارات دنیای کتاب

5 / 5
like like
like like
هم اکنون غیرقابل سفارش!

صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز انتشارات آوای مهدیس

5 / 5
like like
like like
موجودی تمام شده ؛ درصورت شارژ مجدد به من اطلاع بده

صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز انتشارات پارمیس

5 / 5
like like
like like
موجودی تمام شده ؛ درصورت شارژ مجدد به من اطلاع بده

صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز انتشارات جامی

5 / 3
like like
like like
موجودی تمام شده ؛ درصورت شارژ مجدد به من اطلاع بده

صد سال تنهایی نوشته گابریل گارسیا مارکز انتشارات آریابان

5 / 4
like like
like like
موجودی تمام شده ؛ درصورت شارژ مجدد به من اطلاع بده

معرّفی کتاب صدسال تنهایی:

- سال انتشار کتاب صدسال تنهایی:

صدسال تنهایی (به اسپانیایی: Cien años de soledad) چهارمین رمان و معروف‌ترین رمان مارکز به مدت هجده ماه بین سال‌های 1965 تا 1966 در مکزیکوسیتی نوشته شد و اولین بار در 5 ژوئن سال 1967 در بوئنوس آیرس منتشر شد و برای مارکز نوبل ادبی را به ارمغان آورد.

 

توضیحاتی در مورد  داستان صدسال تنهایی:

این اثر شاهکار ادبیات آمریکای لاتین و جهان و همچنین یکی از ترجمه‌شده‌ترین و خوانده‌شده‌ترین آثار به زبان اسپانیایی به‌حساب می‌آید.
 در چهارمین کنگره بین‌المللی زبان اسپانیایی که در مارس 2007 در Cartagena de Indias برگزار شد، این کتاب به‌عنوان یکی از مهم‌ترین آثار زبان کاستیلیایی فهرست شد.

چاپ اول این رمان در ماه مه 1967 در بوئنوس آیرس توسط انتشارات سودامریکانا با استقبال چشمگیر منتقدان و عموم منتشر شد، چاپ اولیه کتاب 8000 نسخه بود.
تا به امروز بیش از 30 میلیون نسخه از این کتاب در دنیا فروخته‌شده و به 35 زبان ترجمه‌شده است.

ایده اولیه این اثر در سال 1952 در سفری که نویسنده به همراه مادرش به زادگاهش، آراکاتاکا داشت، در ذهنش شکل گرفت.
او در اولین کتاب خود، « طوفان برگ»، برای اولین بار به ماکوندو اشاره می‌کند و چند نفر از شخصیت‌های این اثر در برخی از داستان‌ها و رمان های قبلی او حضور دارند.
گابریل گارسیا مارکز در ابتدا صدسال تنهایی را برای کارلوس بارال، که در اواسط دهه 1960 ناشر آوانگارد اسپانیایی‌زبان سیکس بارال در بارسلونا بود، مطرح کرد، اما پاسخی ناامیدکننده دریافت کرد او به مارکز گفت:« من فکر می‌کنم این رمان موفقی نخواهد بود و به نظر من این رمان بی‌فایده است»
اگرچه گفته‌شده که ناشر هرگز نتوانست کتاب را بخواند.
پس‌ازآن، مارکز نسخه خطی را برای سرمقاله سودامریکانا در بوئنوس آیرس فرستاد، جایی که فرانسیسکو پورروا، مدیر آن، تصمیم گرفت فوراً آن را منتشر کند.او دراین‌باره گفته است: « نیاز نبود که تا پایان رمان بخوانم تا متوجه شوم آیا رمان می‌تواند منتشر شود یا خیر ،با خواندن همان خط اول، بند اول  این تصمیم گرفته‌شده بود من به‌سادگی آنچه را که هر ویراستار معقولی به‌جای من می‌فهمید، فهمیدم: این‌یک کار استثنایی بود.»
او ابتدا می‌خواست که نام رمانش را La casa (خانه) بگذارد، اما برای جلوگیری از اشتباه گرفتن بارمان La casa grande (خانه‌ی بزرگ) که در سال 1954 توسط دوستش، آلوارو سِپدا سامودیو، منتشرشده بود، تصمیم گرفت نام رمانش را صدسال تنهایی بگذارد و آن را  به جومی گارسیا اسکوت و همسرش ماریا لوئیزا الیو تقدیم کرد که هر دو نویسنده بودند، و از دوستان مارکز،  و مثل خودش به مکزیک مهاجرت کرده بودند و در دوران سخت زندگی‌ که او در حین نوشتن کتاب داشت از او حمایت کرده بودند.
جدیدترین نسخه کتاب مربوط به سال 2007 است که به لطف تلاش مشترک آکادمی سلطنتی اسپانیا و انجمن آکادمی‌های زبان اسپانیایی برای ادای احترام به نویسنده آن به مناسبت هشتادمین سالگرد تولد و چهلمین سالگرد انتشار کتاب منتشرشده است.

 

سبک داستانی کتاب صدسال تنهایی:

داستان با ساختاری غیرخطی از زبان سوم شخص روایت می‌شود، زیرا وقایع شهر و خانواده بوئندیا و همچنین نام شخصیت‌ها بارها و بارها تکرار می‌شوند،  و فانتزی را با واقعیت ادغام می‌کنند.
صدسال تنهایی درخشان ترین مثال برای سبک رئالیسم جادویی است.

 

خلاصه‌ای از داستان صدسال تنهایی:

کتاب از 20 فصل بدون عنوان تشکیل‌شده است.
در سه فصل اول مهاجرت گروهی از خانواده‌ها و ایجاد شهر ماکوندو روایت می‌شود، از فصل 4 تا 16 به توسعه اقتصادی، سیاسی و اجتماعی شهر پرداخته‌شده است و چهارفصل آخر به روایت زوال آن می‌پردازد.

صدسال تنهایی داستان خانواده بوئندیا را در طول شش نسل در شهر خیالی ماکوندو روایت می‌کند.
خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولا ایگواران ازدواج فامیلی دارند افسانه‌ای در منطقه وجود دارد مبنی بر اینکه فرزندان آن‌ها  به خاطر این ازدواج خویشاوندی می‌توانند با دم خوک متولدشوند، آن‌ها اگرچه این پیشگوییِ افسانه‌ای را می‌دانستند بادلی پر از ترس ازدواج کردند.
در یک جنگ خروس که در آن حیوان پرودنسیو آگیلار کشته شد، او که از شکست برآشفته شده بود، بر سر خوزه آرکادیو بوئندیا، صاحب خروس برنده فریاد زد:« ببینیم اون خروس به همسرت لطفی میکنه» ازآنجایی‌که مردم شهر می‌گفتند که خوزه آرکادیو و اورسولا در یک سالی که ازدواج‌کرده‌اند باهم رابطه‌ای نداشته‌اند و این به خاطر ناتوانی جنسی اوست. (در حالیکه به دلیل ترس اورسولا از اینکه فرزندش با دم خوک به دنیا بیاید بود).
خوزه آرکادیو بوئندیا پرودنسیو را به دوئل دعوت می‌کند و با سوراخ کردن گلوی او با نیزه او را می‌کشد و همان شب با اورسولا هم‌بستر می‌شود و در جواب اورسولا که می‌گوید :«هر چه پیش بیاید تو مسئول آن هستی» پاسخ می‌دهد :«حتی اگر یک ایگوانا هم به دنیا بیاوری اهمیتی ندارد دیگرکسی نباید به خاطر این موضوع کشته شود».
 از آن شب به بعد، شبح پرودنسیو او را عذاب می‌دهد و بارها در خانه‌اش ظاهر می‌شود و هر بار سعی می‌کند زخم مرگبارش را با برگ و علف اسپارتو ببندد.
به دلیل آزار و اذیت روح آگیلار، خوزه آرکادیو بوئندیا و ارسولا ایگواران تصمیم می‌گیرند به کوهستان بروند. خوزه آرکادیو بوئندیا در میانه راه خوابی می‌بیند، شهری زیبا با خانه‌هایی که جنس دیوارهایش از آینه است وقتی نام شهر را می‌پرسد به او، پاسخ می‌دهند "ماکوندو"
بنابراین او روز بعد که از خواب بیدار می‌شود تصمیم می‌گیرد که به کمک همراهانش زمین را صاف کند، درخت‌ها را قطع کند و در همان منطقه دهکده " ماکاندو" را می‌سازد. آن‌ها دارای سه فرزند شدند؛خوزه آرکادیو، آئورلیانو،آمارانتا (اسامی که در نسل‌های بعدی تکرار خواهند شد).
بوئندیا به چیزهای جدیدی که کولی‌ها به شهر می‌آورند علاقه‌مند‌است، دوستی خاصی با ملکیادس که یکی از همان کولی‌هاست دارد، کسی که در چندین نوبت می‌میرد و در سرنوشت خانواده بوئندیا نقش اساسی دارد به‌گونه‌ای که بدون وجود ملکیادس، کتاب صدسال تنهایی معنایی ندارد!. کم‌کم شهر بزرگ می‌شود و ساکنان آن‌طرف باتلاق در آنجا ساکن می‌شوند و باوجود آن‌ها فعالیت تجاری و ساخت‌وساز در ماکوندو افزایش پیدا می‌کند.
آفت بی‌خوابی و آفت فراموشی ناشی از بی‌خوابی از راه می‌رسد. از دست دادن حافظه ساکنان ماکاندو را مجبور می‌کند تا روشی برای به خاطر سپردن چیزها ایجاد کنند و خوزه آرکادیو بوئندیا شروع به برچسب زدن همه اشیا برای به خاطر سپردن نام آن‌ها می‌کند. بااین‌حال، این روش وقتی‌که مردم خواندن را نیز فراموش کنند،شکست می‌خورد. یک روز، ملکیادس با نوشیدنی که حافظه را باز می‌گرداند، اردنی‌ای مردگان بازمی‌گردد و به نشانه شکرگزاری از او دعوت می‌شود که در خانه بماند و زندگی کند. در آن زمان او چند طومار می‌نویسد که تنها صدسال بعد می‌توان آن‌ها را رمزگشایی کرد.

کتاب زمانی تمام می‌شود که ،این طومارها درحالی‌که طوفان نوح ماکاندو را از بین می‌برد، توسط آخرین عضو سلسله بوئندیا آئورلیانو رمزگشایی و ترجمه می‌شوند.

 

بخش‌هایی از کتاب:

یکرنگی اهالی ماکوندو سخت حیرت‌‌زده‌‌اش کرده بود که چگونه بدون مراسم غسل‌تعمید فرزندانشان و بی‌‌آنکه مراسم مذهبی انجام دهند می‌‌توانند این‌‌چنین در سعادت و شادکامی زندگی کنند. پس با این تصور که هیچ جای دیگری در دنیا تا این اندازه محتاج هدایت الهی نیست، بر آن شد تا یک هفته‌‌ی دیگر هم در آنجا بماند و همه را به آیین مسیحیت درآورد و روابط بین زنان و مردان را بر اساس شریعت قرار دهد و برای مردگان آیین مذهبی برپا کند. ولی هیچ‌کس از این تصمیمش استقبال نکرد و در پاسخش گفتند که سال‌‌های سال است که خودشان بی‌‌واسطه‌‌ی کشیش، مستقیماً با پروردگارشان به کاره‌ای خود سروسامان می‌‌دهند و چیزی به نام گناه کبیره برایشان بی‌‌معنی است.

اورسولا نگران نشد. گفت: ما ازاینجا نمی‌رویم. همین‌جا می‌مانیم، چون در اینجا صاحب فرزند شده‌ایم. خوزه آرکادیو بوئندیا گفت: اما هنوز مرده‌ای در اینجا نداریم. وقتی کسی مرده‌ای زیرخاک ندارد به آن خاک تعلق ندارد.

آئورلیانو اکنون نه‌تنها همه‌چیز را می‌فهمید، بلکه تجربیات برادرش را قدم‌به‌قدم برای خود مزمزه می‌کرد. یک‌بار که برادرش جزئیات عشق‌بازی را برای او شرح می‌داد، صحبتش را قطع کرد و پرسید: چه حسی به آدم دست می‌دهد؟ خوزه آرکادیو بلافاصله جواب داد: مثل زلزله است.

درواقع برای او زندگی مهم بود؛ نه مرگ. برای همین هم هنگامی‌که حکم اعدام را به اطلاعش رساندند به‌هیچ‌وجه نترسید؛ بلکه احساس دل‌تنگی کرد.

خوزه آرکادیو، ناگهان لبه‌برگردان‌های کت او را چسبیده و از زمین بلند کرد و صورت او را در مقابل صورت خودش گرفت و گفت: این کار را برای این انجام دادم که ترجیح می‌دهم جسم زنده‌ی تو را با خودم به این‌طرف و آن‌طرف بکشم، نه جسد مرده‌ات را.

وقتی‌که نجار برای ساختن تابوت قدش را اندازه می‌گرفت از میان پنجره متوجه شدند که از آسمان گل‌های کوچک زردرنگی فرومی‌بارد. باران گل تمام شب به‌صورت طوفانی آرام بر سر شهر بارید. بام خانه‌ها را پوشاند و جلوی درها را مسدود کرد. جانورانی که در هوای آزاد می‌خوابیدند در گل غرق شدند. آن‌قدر از آسمان گل فروریخت که وقتی صبح شد تمام خیابان‌ها مفروش از گل بود و مجبور شدند با پارو و شن کش گل‌ها را عقب بزنند تا مراسم تشییع‌جنازه در خیابان برگزار شود.

آئورلیانو یازده صفحه‌ی دیگر را هم رد کرد تا وقتش را با وقایعی که با آن‌ها آشنا بود تلف نکند و به پی بردن رمزگشایی لحظه‌ای که در آن به سر می‌برد مشغول شد و همچنان به آن رمزگشایی ادامه داد تا اینکه خودش را در هنگام رمزگشایی آخرین صفحه‌ی آن نوشته دید؛ انگار که خودش را در آیینه‌ای ناطق ببیند. در این موقع همچنان ادامه داد تا از پیش‌بینی و یقین تاریخ و نوع مرگش آگاه شود؛ اما دیگر نیازی نبود که به خط آخرش برسد؛ زیرا فهمید که دیگر هرگز از آن اتاق بیرون نخواهد رفت؛ چون پیش‌بینی‌شده بود که شهر ماکوندو درست در همان لحظه‌ای که آئورلیانو بابیلونیا رمزگشایی نوشته‌ها را به پایان می‌رساند، با آن توفان نوح از روی کره‌ی زمین و از یاد نسل آدم محو می‌شود و هرچه در آن نوشته آمده، دیگر از ابتدا تا همیشه تکرار نخواهد شد؛ چون نسل‌های محکوم‌به صدسال تنهایی بر روی زمین فرصت زندگی دوباره‌ای را نخواهند داشت.

 

معرّفی گابریل گارسیا مارکز:

گابریل گارسیا مارکز در کشور کلمبیا در دهکده آرکاتاکا در منطقه سانتامارا در 6 مارس سال 1927 میلادی به دنیا آمد. تولد او همزمان است با اعتصاب مشهور کارگران کشتزار‌های موز. همان رویدادی که سال‌ها بعد در رمان «صد سال تنهایی» مارکز آن را به تصویر کشید اما...

معرّفی گابریل گارسیا مارکز و مشاهده‌ی تمام کتاب‌ها

 

مضامین اصلی کتاب صدسال تنهایی:

در طول رمان، همه شخصیت‌های آن به‌عنوان یک ویژگی ذاتی خانواده بوئندیا، از تنهایی رنج می‌برند.
مردم شهر جدا از دنیای پیشرفته‌ی بیرون زندگی می‌کنند،همیشه منتظر کولی‌ها هستند تا چیزها و اختراعات جدید را برای آن‌ها بیاورد.
این تنهایی در مسئله فراموشی ، و حوادث تلخ تکراری که کتاب طرح می‌کند مشهود است؛
تنهایی در سرهنگ اورلیانو بوئندیا مشهود است، ناتوانی او در ابراز عشق باعث می‌شود که به جنگ برود و 17پسر را درجاهای مختلف از 17 مادر مختلف به‌جا بگذارد. او درخواست کرد که برای جلوگیری از نزدیک شدن به او پس از امضای صلح، دایره‌ای به طول سه متر به دور او بکشند او به قفسه‌ی سینه‌ی خود شلیک می‌کند تا با آینده خود روبرو نشود با این بدبختی که به مقصود خود نمی‌رسد و دوران پیری را در آزمایشگاه کیمیاگری خود به ساختن ماهی‌های طلایی کوچک مشغول می‌شود و وقتی تمام می‌شوند آن‌ها را ذوب می‌کند و در یک چرخه‌ی بی‌پایان دوباره می‌سازد.
شخصیت‌های دیگر مانند بنیان‌گذار ماکوندو، خوزه آرکادیو بوئندیا (که تنها می‌میرد،در حالیکه به درخت بسته‌شده است)، اورسولا (که در  دوران پیری در کوری تنها زندگی می‌کند)، خوزه آرکادیو (پسر بنیان‌گذار ماکاندو) و ربکا (که به دلیل "بی‌آبرو کردن" خانواده به‌تنهایی در خانه دیگری زندگی می‌کنند)، آمارانتا (که مجرد و باکره می‌میرد)، سرهنگ جرینلدو مارکز (که منتظر حقوق بازنشستگی است که هرگز نمی‌آید و عاشق آمارانتاست که او را طرد می‌کند)، پیترو کرسپی (که به دلیل طرد شدن از طرف آمارانتا خودکشی می‌کند)، خوزه آرکادیو سگوندو (که از زمان تیراندازی و گذراندن آخرین زندگی‌اش هرگز باکسی رابطه نداشته است و مابقی  زندگی خود را  در اتاق ملکیادس در انزوا می‌گذراند)، فرناندا دل کارپیو (که به‌عنوان ملکه بزرگ شد و اولین باری که خانه را ترک کرد 12 سال داشت)، رمدیوس بوئندیا، «مِمه» (که برخلاف میلش به صومعه فرستاده شد، اما پس از بدبختی که مائوریسیو بابلونیا متحمل شد، دیگر هیچ حرفی به زبان نیاورد و تا آخر عمرش هم هیچ حرفی نزد)، و آئورلیانو بابلونیا (که خود را در اتاق ملکیادس حبس می‌کند؛ و حتی زمانی بود که او پس از قتل آخرین خوزه آرکادیو و قبل از ورود آمارانتا اورسولا، کاملاً تنها در خانه بوئندیا زندگی می‌کرد)
این خانواده و شش نسل آن محکوم‌به صدسال تنهایی بودند تنها به خاطر ناتوانی در دوست داشتن و تعصبات.
تنها یک مورد استثنایی در این کتاب وجود دارد و آن عشق بین اورلیانو سگوندو با پترا کوتس است که یکدیگر را دوست دارند، اما هرگز صاحب فرزند نمی‌شوند.
ازدواج آئورلیانو بابلونیا و آمارانتا اورسولا تنها جایی است فرزندی از روی عشق به دنیا می‌آید با دم خوک، و مقدر شده است که بمیرد، - همان‌طور که ملیکادس در طومار نوشته بود:« نخستین آن‌ها را به درختی بستند و آخرین آن‌ها خوراک مورچه‌ها خواهد شد»- و درنتیجه به این نسل پایان دهد.

یکی دیگر از مضامین صدسال تنهایی، نحوه تکرار تاریخ در چرخه است. در این رمان، هر نسلی محکوم‌به تکرار اشتباهات - و جشن گرفتن پیروزی - نسل قبل است. برای نمایش این نکته، مارکز به قهرمانان خود، اعضای خانواده بوئندیا، انتخاب بسیار محدودی از نام ها داده است. صدسال تنهایی شش نسل را در برمی‌گیرد و در هر نسل، مردان خط بوئندیا خوزه آرکادیو یا اورلیانو و زنان به نام های اورسولا، آمارانتا یا رمدیوس نامیده می‌شوند.
گاهی اوقات تشخیص تفاوت بین افرادی که نام یکسانی دارند دشوار است. تا حدی، این قابل پیش‌بینی است: چون، منظور گارسیا مارکز دقیقاً این است که ماهیت انسان واقعاً تغییر نمی‌کند، خانواده بوئندیا در چرخه‌ای از تکرارها محبوس شده است. بااین‌حال، برای حفظ مفهوم روشنی از پیشرفت داستان، توجه به نام کامل قهرمانان داستان، که اغلب دارای تغییرات متمایز جزئی هستند، مهم است. به‌عنوان‌مثال، خوزه آرکادیو بوئندیا، شخصیتی بسیار متفاوت از پسرش، خوزه آرکادیو است.

 

صدسال تنهایی و جوایز و افتخارات:

صدسال تنهایی علاوه بر کسب جایزه نوبل در سال 1982، رکورد پرفروش‌ترین کتاب چاپ‌شده به زبان اسپانیایی را در همان سال از آن خود کرد.
 در سال 1972 جایزه رومولو گالگوس را در ونزوئلا و جایزه بهترین کتاب خارجی را در فرانسه در سال 1969 دریافت کرد.
همچنین این رمان در فهرست 100 رمان برتر اسپانیایی قرن بیستم توسط روزنامه اسپانیایی ال موندو قرار گرفت، در فهرست 100 کتاب قرن بیستم توسط روزنامه فرانسوی لوموند و در فهرست 100 کتاب برتر تمام دوران توسط باشگاه کتاب نروژ قرار گرفت

اولین نسخه‌ی رمان صدسال تنهایی با تصحیحات دست‌نویس گابریل گارسیا مارکز برای چاپ اول کتاب در رده میراث ناملموس کلمبیا در قطعنامه 1109 ژوئیه به‌عنوان دارایی فرهنگی - ملی اعلام شد.

 

آنچه در مورد کتاب صد سال تنهایی گفته اند:

دن کیشوت زمانه‌ی ما (نرودا)

 

نظر مارکز درباره کتاب صدسال تنهایی:

مصاحبه " پلینیو مندوزا " با  گابریل گارسیا مارکز

مندوزا: روزی که به‌قصد نوشتن صدسال تنهایی پشت ماشین‌تحریر نشستی، با چه نیتی شروع کردی؟
مارکز: با نیت باز کردن دریچه‌ای به‌جانب تمام تجربه‌هایی که به گونه‌های مختلف در دوران کودکی بر من تأثیر گذاشته بودند.
مندوزا: بسیاری از منتقدان، نوعی استعاره یا کنایه از تاریخ بشر در کتاب دیده‌اند...
مارکز: نه، من فقط قصد داشتم برای دنیای کودکیم شهادتی شاعرانه بدهم. کودکیم _ همان‌طور که میدانید_ در خانه‌ای غمگین و بزرگ جریان داشت؛ با خواهری که خاک می‌خورد و مادربزرگی که آینده را پیش‌بینی می‌کرد و فک و فامیل فراوانی که نام اغلبشان مشابه هم بود و هرگز موفق نشدند مرز میان خوشبختی و دیوانگی را به‌درستی تشخیص دهند.
مندوزا: اکثر منتقدان در این کتاب اندیشه‌های مرکب یافته‌اند...
مارکز: اگر این اندیشه‌ها وجود داشته‌اند، به‌طور حتم ناآگاهانه بوده است.
اما همیشه این امکان هست که منتقدان - برخلاف نویسنده‌ها چیزهایی را در کتاب‌ها پیدا کنند که به دیدنش تمایل دارند؛ نه چیزهایی را که قادرند ببینند.
مندوزا: تو همیشه از منتقدان با تمسخر یاد می‌کنی، چرا در مقابل آن‌ها این‌قدر سخت هستی؟
مارکز: آن‌ها مثل کشیش‌ها پرطمطراق‌اند، ملتفت نیستند که رمانی مثل "صدسال تنهایی"  را نباید خیلی جدی بگیرند. محرک این کتاب، چند اشاره است.
اشاره‌هایی که فقط دوستان نزدیکم آن‌ها را ملتفت می‌شوند. منتقدان به خودشان بسیار زحمت داده‌اند تا معماهای کتاب را حل کنند و حتی این اشتباه را مرتکب شده‌اند که مزخرفات بسیاری سرهم کنند.
مثلاً منتقدی فکر کرده بود که با این تشخیص که یک شخصیت - گابریل - آثار کامل رابله Rabelais را به پاریس آورده، کلیدهای مهم رمان را پیداکرده. بعدازاین تشخیص، اصولاً تمام افراط‌وتفریط‌های «پانتا گروئل» وار Pantagruel( یکی از شخصیت‌های اصلی رابله) شخصیت‌ها باید توجیه می‌شدند و ازنظر او این توجیه باید از طریق این تأثیر ادبی بیان می‌شد. درواقع من این اشاره به "رابله" را مثل پوست موزی میدانم که بسیاری از منتقدان روی آن لغزیده‌اند.
مندوزا: اما این مانع نمی‌شود که کتاب، بسیار بیش از رهایی شاعرانه از خاطرات کودکیت باشد. مگر یک‌بار نگفتی که داستان "بوئندیاها" می‌تواند برگردانی از داستان آمریکای لاتینی‌ها باشد؟
مارکز: بله، فکر می‌کنم گفته‌ام. داستان آمریکای لاتین هم مثل رمان من، مقداری کوشش بی‌حد و فجایعی است که از پیش به فراموشی محکوم هستند.بین ما، طاعون فراموشی به‌خوبی یافت می‌شود. وقتی زمان بگذرد، دیگر نخواهند پذیرفت که قتل‌عام کارگران شرکت موز حقیقت داشته و دیگر هیچ‌کس از سرهنگ "آئورلیانو بوئندیا" یادی نخواهد کرد.
مندوزا: و جنگ‌های توأم با شکست می‌تواند بیانگر ناکامی‌های سیاسی باشد. اگر احیاناً سرهنگ بوئندیا برنده می‌شد، چه می‌شد؟
مارکز: کاملاً به "پدرسالار" شبیه می‌شد، هنگام نوشتن کتاب، گاهی وسوسه می‌شدم که او را صاحب قدرت کنم، که البته اگر این‌چنین می‌شد، به‌جای «صدسال تنهایی»، «پاییز پدرسالار» نوشته می‌شد.
مندوزا :آیا می‌توان تصور کرد که به دلیل نوعی هماهنگی در تمام سرنوشت‌های تاریخی، آن‌کس علیه استبداد می‌جنگد، در زمان رسیدن به قدرت، خود به عامل استبدادی تبدیل شود؟
مارکز: در «صدسال تنهایی» یک محکوم‌به مرگ به سرهنگ آئورلیانو بوئندیا گفت «چیزی که فکر مرا به خود مشغول کرده، این است که با تمام نفرتی که از ارتشی‌ها دارم و این‌همه با ایشان جنگیده‌ام و این‌همه به آن‌ها فکر کرده‌ام، توداری از هر لحاظ شبیه آن‌ها می‌شوی» و حرفش را چنین ختم کرد
« و با این ضرب‌آهنگ ... توداری ظالم‌ترین و خون‌آشام‌ترین دیکتاتور تاریخ می‌شوی.»
مندوزا: وقتی‌که هیجده سال داشتی، سعی کردی این داستان را بنویسی. تا کجا این طرح را پیش بردی؟ آیا از همان ابتدا داستانی بود که یک دوره صدساله را شامل می‌شد؟
مارکز: هرگز موفق نشدم یک ترکیب مستمر بسازم. فقط تکه‌هایی مجزا بودند که بعضی از آن‌ها در روزنامه‌هایی که در آن‌ها کار می‌کردم، چاپ می‌شدند.
هرگز دربند تعداد سال‌ها نبودم. حتی کاملاً مطمئن نیستم که داستان «صدسال تنهایی» واقع صدسال طول می‌کشد.
مندوزا: چرا در آن زمان از نوشتن این رمان دست کشیدی؟
مارکز: چون در آن زمان نه تجربه داشتم، نه اعتمادبه‌نفس، و نه حداقل تکنیک برای نوشتن رمانی ازاین‌دست...
مندوزا: اما چرخش داستان در ذهنت ادامه داشت...
مارکز: برای حدود پانزده سال موفق شدم لحن موردنظرم را برای این داستان پیدا کنم، به عقیده خودم، روزی که با «مرسدس» (Mercedes نام همسر مارکز) و بچه‌ها به «آکاپولکو» [Akapoleo می‌رفتم، آن را کشف کردم، من باید داستان را از جایی شروع کنم که پدر، بچه را برای کشف یخ می‌برد.
مندوزا: یک داستان بسیار ساده...!
مارکز: داستان بسیار ساده‌ای که سحر و جادو با تمام بی‌آلایشی و با روش مادربزرگم - که قبلاً برایت گفتم -  به زندگی روزمره وارد می‌شود.
مندوزا: درست است که راهت را از سفری که در پیش داشتی، کج کردی و در بازگشت، داستان را نوشتی؟
مارکز: درست است. هرگز به «آکاپولکو» نرسیدم.
مندوزا: مرسدس چه کرد؟
مارکز: تو نمی‌توانی تصور کنی که او چه خل‌بازی‌هایی را تحمل کرده. بدون مرسدس موفق نمی‌شدم کتاب را بنویسم. او موقعیت را به دست گرفت. چند ماه پیش از چاپ کتاب، یک ماشین خریده بودم. آن را گرو گذاشتم و با این حساب که حداقل برای شش ماه زندگی‌مان کافی است، پول را به مرسدس دادم. نوشتن کتاب یک و نیم سال طول کشید. وقتی پول تمام شد، او چیزی به
من نگفت. نمی‌دانم چطور موفق شد از قصاب و نانوا و ... نسیه بگیرد و صاحب‌خانه را مجاب کند که نه ماه اجاره را نپردازیم. بی‌اینکه متوجه شوم،‌مسؤولیت همه‌چیز را به عهده گرفته بود. حتی به‌طور مرتب پانصد صفحه کاغذ برایم تهیه می‌کرد. همیشه این پانصد ورق را دم دست داشتم. به‌محض این‌که کتاب تمام شد، مرسدس دست‌نویس را به پستخانه برد و آن را برای انتشارات «سود آمریکانا» [Sudamericana] فرستاد.
مندوزا: بله، این را یک روز خودش برایم تعریف کرد. وقتی از پستخانه بیرون آمد، با خودش گفت «حالا اگر این کار هم نگرفت، چه کنیم؟» فکر می‌کنم آن را نخوانده بود، همین‌طور است؟
مارکز: او دوست ندارد دست‌نویس بخواند.
مندوزا: او و پسرهایت آخرین کسانی هستند که کتاب‌هایت را می‌خوانند. بگو ببینم، آیا به موفقیت «صدسال تنهایی» اطمینان داشتی؟
مارکز: مطمئن بودم که نقدهای خوبی برایش می‌نویسند؛ اما از موفقیت آن نزد خوانندگان خبر نداشتم. حساب کرده بودم که پنج هزار نسخه از آن به فروش خواهد رفت و کتاب‌های قبلیم، هیچ‌کدام بیش از هزار نسخه به فروش نرفته بودند . انتشارات «سودآمریکانا» کمی خوش‌بین‌تر بود. به‌حساب آن‌ها ده هزار نسخه باید به فروش می‌رفت؛ اما نتیجه‌اش این شد که اولین چاپ، آن‌هم در شهر «بوئنوس آیرس» در عرض پانزده روز نایاب شد!
مندوزا: از متن کتاب حرف بزنیم. ریشه تنهایی «بوئندیا» کجا بود؟
مارکز: به نظر من در کمبود عشق بود. در کتاب گفته می‌شود که آخرین آئورلیانو - یعنی بچه‌ای که دم خوک دارد -  تنها بوئندیایی است که در تمام قرن با عشق زاده شده است. بوئندیاها قادر به عاشق شدن نبودند و اینجاست که راز تنهایی و ناکامی‌شان معلوم می‌شود. در نظر من تنهایی، نقطه مخالف مسئولیت مشترک است.
مندوزا: قصدم این نیست که سؤال همیشگی را از تو بپرسم چرا این‌همه آئورلیانو و این‌همه خوزه آرکادیو. به‌خوبی معلوم است که این علامت مشخصه آمریکای لاتینی است: «اسم ما همان اسم پدرمان، یعنی همان پدربزرگمان است». در خانواده تو که دیگر گیج‌کننده شده، چون یکی از برادرانت هم، «گابریل» نام دارد. اما من فکر می‌کنم باید شگردی باشد تا آئورلیانوها را از خوزه آرکادیوها تشخیص دهیم. این شگرد، کدام است؟
مارکز: شگرد بسیار آسانی است. خوزه آرکادیوها نژادشان را گسترش می‌دهند و آئورلیانوها چنین نمی‌کنند، به‌استثنای خوزه آرکادیوی دوم و آئورلیانوی دوم، که چون دوقلوهای کاملی هستند، در بچگی باهم جا عوض کرده‌اند.
مندوزا: در کتاب، دیوانگی‌ها (اختراع، کیمیاگری، جنگ و جشن‌های شگفتی‌آور) مال مردها، و خوبی مال زنهاست. آیا نسبت به این دو جنس، این‌طور فکر می‌کنی؟
مارکز: معتقدم که زن ها دنیا را در دست‌هایشان دارند، تا نیفتد و تکه‌تکه نشود. حال‌آنکه مردها سعی دارند تاریخ را پیش ببرند. درنتیجه می‌شود از خود پرسید که کار کدام‌یک از جنبه عقیدتی کمتر حائز اهمیت است.
مندوزا: زنها نه‌تنها تداوم خانواده، بلکه تداوم رمان را هم تضمین می‌کنند. راز خارق‌العاده عمر طولانی اورسولا این نیست؟
مارکز: البته ... او وقتی نزدیک به صدسال داشت، باید قبل از جنگ داخلی می‌مرد. اما دیدم اگر بمیرد، کتاب به هم می‌ریزد. وقتی او مرد، رمان دارای چنان جهشی شد که وقایعی که بعداً افتاد، نتوانست آن را خراب کند.
مندوزا: نقش پتراکوتس Peter Cotes در کتاب چیست؟
مارکز: یک قضاوت سطحی باعث می‌شود تصور کنیم که او برخلاف فرناندا  Fernanda است. طور دیگری بگویم. او زنی اهل کاراییب، بدون تعصب‌های مهلک زنان مناطق «آند» است. اما من معتقدم که شخصیت او به شخصیت اورسولا نزدیک‌تر است، اورسولایی با درک حقیقت بیشتر.
مندوزا: من حدس می‌زنم شخصیت‌هایی وجود دارند که راهی سوای آنچه تو برایشان پیش‌بینی می‌کردی، در پیش‌گرفته‌اند. می‌توانی مثالی بزنی؟
مارکز: یکی از این موارد، مورد «سانتا سووفیا دلا پیه داده Santa Sophia de la Piedad » بود. در رمان - همان‌طور که در حقیقت اتفاق افتاده - او وقتی متوجه می‌شود که جذام دارد، باید بدون خداحافظی باکسی خانه را ترک می‌گفت. چون تمام شخصیت این آدم به روی خویشتن‌داری و روحیه فداکاری بناشده بود و همین فرجام او را به حقیقت مقرون می‌کرد. اما من باید آن را تغییر می‌دادم و این ارائه خشونت در حد افراط بود.
مندوزا: آیا شخصیتی هست که به‌طورکلی از کنترل تو خارج‌شده باشد؟
مارکز: سه شخصیت از کنترل من خارج شدند، از جهتی که شخصیت و سرنوشتشان همانی نبود که من می‌خواستم: «آئورلیانو خوزه » Jose Aureliano   که شیفتگی شدید او به خاله‌اش «آمارانتا» Amaranta مرا غافلگیر کرد و «خوزه آرکادیوی دوم» Jose Arcadio که هرگز آن رهبر اتحادیه‌ای نشد که من آرزو داشتم و «خوزه آرکادیو» - شاگرد نوآموز پاپ - که رفته‌رفته به جوان رو به انزوایی تبدیل شد که کمی برای باقی کتاب غریبه می‌نمود.
مندوزا: برای کسی که به چم‌وخم کتاب آشنایی ندارد، گاهی «ماکوندو» Macondo دیگر آن دهکده - دهکده تو - نیست، بلکه می‌رود که به شهر - شهر «بارانکیلا» - تبدیل شود. در اواخر کتاب شخصیت‌ها و محل‌هایی را آورده‌ای که آن‌ها را می‌شناختی. آیا این تعویض دکور برایت مشکلی ایجاد نکرد؟
مارکز: ماکوندو پیش‌ازاین که نقطه‌ای در کرۂ زمین باشد، وضعیتی روحی است. مشکل، گذر از چهارچوب یک دهکده به چهارچوب یک شهر نبود؛ بلکه مشکل، گذری بدون نشانی از تغییر غم غربت بود.
مندوزا: مشکل‌ترین لحظه کتاب برائت کدام بود؟
مارکز: ابتدای کار. روزی که با گذراندن مشکلات فراوان، اولین جمله را تمام کردم، خوب به یاد دارم. بعدازآن با وحشت از خود پرسیدم که حالا تا چه حد قادرم باقی قضایا را به آن بچسبانم. درواقع تا لحظه کشف کشتی حامل طلا و نقره در میان جنگل، باور نمی‌کردم که کتاب می‌تواند به‌جایی برسد؛ اما ازآنجا به بعد به هذیان تبدیل شد و بسیار هم مفرح بود.
مندوزا: روزی که کتاب را تمام کردی، به یاد آوردی؟ چه ساعتی بود؟ چه حس کردی؟
مارکز: هیجده ماه تمام، آن را هرروز از نه صبح تا سه بعدازظهر می‌نوشتم. آن روز با اطمینان می‌دانستم که آخرین روز کار است، اما کتاب در ساعت یازده صبح، ناگهان به پایان طبیعی خودش رسید. مرسدس در خانه نبود. با تلفن هم نتوانستم کسی را پیدا کنم تا بگویم کار را تمام کرده‌ام. آشفتگی‌ام را آن‌چنان به یاد دارم که انگار همین دیروز بود. نمی‌دانستم بااین‌همه وقت باقیمانده چه کنم و سعی کردم برای زنده ماندن تا سه بعدازظهر، چیزی اختراع کنم
مندوزا: کتاب یک ‌چشم‌انداز اصلی دارد که منتقدان - که از ایشان بسیار نفرت داری به آن را نادیده گرفته‌اند. آن کدام است؟
مارکز: ارزش واقعی کتاب، دلسوزی عظیم نویسنده برای تمام مخلوقات بیچاره‌اش است.
مندوزا: ازنظر تو بهترین خواننده کتاب چه کسی بود؟
مارکز: یک دوست روسی، زن پیری را دیده که کتاب را دوباره‌نویسی کرده بود؛ یعنی باید بگویم که کل کتاب را بازنویسی کرده بود. دوستم دلیل این کار را از او پرسیده بود. زن در جواب گفته بود: « می‌خواهم بدانم کدام‌یک از ما دیوانه هستیم، نویسنده یا من؟ و من فکر کردم که تنها راه دانستن این مسئله، دوباره‌نویسی کتاب است.»برایم مشکل است که این زن را بهترین خواننده کتابم ندانم.
مندوزا: این کتاب به چند زبان ترجمه‌شده؟
مارکز: هفده زبان
مندوزا: میگویند ترجمه انگلیسی آن فوق‌العاده است.
مارکز: بله، فوق‌العاده است. زبان کتاب با ایجازی که در زبان انگلیسی وجود دارد، بسیار موفق است.
مندوزا: و باقی ترجمه‌ها؟
مارکز: با مترجم ایتالیایی و فرانسوی بسیار کارکرده‌ام. هر دو ترجمه خوب هستند، اما بااین‌وجود نتوانستم کتاب را در زبان فرانسه حس کنم.
مندوزا: به‌هرحال فروش کتاب در فرانسه از انگلستان و ایتالیا کمتر بود. البته به‌جز کشورهای اسپانیایی‌زبان که در آنجا موفقیت خارق‌العاده‌ای داشته. فروش کم آن را در فرانسه تقصیر چه می‌دانی؟
مارکز: شاید تقصیر فلسفه دکارت باشد. من به دیوانگی‌های «رابله» بیشتر نزدیکم، تا به سختگیری‌های «دکارت»، و در فرانسه همیشه دکارت برنده بوده.
به همین دلیل باوجود نقد فوق‌العاده‌ای که نوشته‌شده بوده، کتاب مانند کشورهای دیگر مردم‌گیر نشد. چندی پیش، «روسانا روساندا» Rossana Rossanda به من یادآوری کرد که کتاب در سال 1968 در فرانسه به چاپ رسید؛ یعنی سالی که وضعیت اجتماعی برای کشف یک کتاب چندان مساعد نبود.
مندوزا: موفقیت «صدسال تنهایی» خیلی متحیرت کرد؟
مارکز: بله، خیلی.
مندوزا: و تو در پی یافتنش و کشف راز این موفقیت نرفتی؟
مارکز: نه، نمی‌خواستم آن را بشناسم. فکر می‌کنم بسیار خطرناک است که بخواهیم بدانیم به چه دلیلی کتابی که برای مشتی رفیق نوشته‌شده، مثل نان روزانه در همه‌جا به فروش می‌رود.

 

ترجمه‌های فارسی از رمان «صدسال تنهایی»:

این رمان با ده ترجمه به زبان فارسی موجود است:

  1. «صدسال تنهایی» با ترجمه بهمن فرزانه از نشر امیرکبیر
  2. «صدسال تنهایی» با ترجمه کاوه میر عباسی از نشر کتاب‌سرای نیک
  3. «صدسال تنهایی» با ترجمه محمدصادق سبط الشیخ از نشر عطر کاج
  4. «صدسال تنهایی» با ترجمه زهره روشنفکر از نشر مجید (به سخن)
  5. «صدسال تنهایی» با ترجمه حبیب گوهری راد از نشر جمهوری
  6. «صدسال تنهایی» با ترجمه کیومرث پارسای از نشر آریابان
  7. «صدسال تنهایی» با ترجمه اسماعیل قهرمانی از نشر روزگار
  8. «صدسال تنهایی» با ترجمه بیتا حکمی از نشر کتاب پارسه
  9. «صدسال تنهایی» با ترجمه محمدرضا سحابی از نشر جامی (مصدق)
  10. «صدسال تنهایی» با ترجمه مرضیه صادقی زاده از نشر آوای مهدیس

 

کتاب‌های صوتی و الکترونیکی از صدسال تنهایی:

- مشخصات کتاب‌های صوتی این اثر:

1.نام کتاب    کتاب صوتی صدسال تنهایی

  • نویسنده    گابریل گارسیا مارکز
  • مترجم    کاوه میر عباسی
  • ناشر چاپی    انتشارات کتاب‌سرای نیک
  • ناشر صوتی    انتشارات جیحون
  • سال انتشار    1396
  • فرمت کتاب    MP3
  • مدت    18 ساعت و 28 دقیقه
  • زبان    فارسی
  • موضوع کتاب    کتاب صوتی داستان و رمان خارجی

 

2. نام کتاب    کتاب صوتی صدسال تنهایی

  • نویسنده    گابریل گارسیا مارکز
  • مترجم    بهمن فرزانه
  • گوینده    مهدی پاک‌دل
  • ناشر چاپی    انتشارات امیرکبیر
  • ناشر صوتی    نوین کتاب گویا
  • سال انتشار    1397
  • فرمت کتاب    MP3
  • مدت    17 ساعت و 23 دقیقه
  • زبان    فارسی
  • موضوع کتاب    کتاب صوتی داستان و رمان خارجی

 

3. نام کتاب    کتاب صوتی صدسال تنهایی

  • نویسنده    گابریل گارسیا مارکز
  • مترجم    محمدرضا سحابی
  • گوینده    علی دنیوی ساروی
  • ناشر چاپی    انتشارات جامی
  • ناشر صوتی    آوا نامه
  • سال انتشار    1398
  • فرمت کتاب    MP3
  • مدت    21 ساعت و 5 دقیقه
  • زبان    فارسی
  • موضوع کتاب    کتاب صوتی داستان و رمان خارجی

 

4. نام کتاب:صدسال تنهایی

  • نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
  • گوینده: مرآت بهنام،ژوبین دارابیان
  • آوای چیروک

 

- مشخصات کتاب‌های الکترونیکی این اثر:

1.بر اساس نسخه‌ی چاپی نشر روزگار.
2.بر اساس نسخه‌ی چاپی نشر جامی.
3.بر اساس نسخه‌ی چاپی نشر مجید.
4.بر اساس نسخه‌ی چاپی نشر کتاب‌سرای نیک.

5. نام کتاب    کتاب صدسال تنهایی

  • نویسنده    گابریل گارسیا مارکز
  • مترجم    آوینا ترنم
  • ناشر چاپی    انتشارات ماهابه
  • سال انتشار    1398
  • فرمت کتاب    EPUB
  • تعداد صفحات    488
  • زبان    فارسی
  • شابک    9786005205596
  • موضوع کتاب    کتاب‌های داستان و رمان خارجی

 

6. نام کتاب    کتاب صدسال تنهایی

  • نویسنده    گابریل گارسیا مارکز
  • مترجم    فهیمه مهدوی
  • ناشر چاپی    انتشارات پر
  • سال انتشار    1398
  • فرمت کتاب    EPUB
  • تعداد صفحات    492
  • زبان    فارسی
  • شابک    9786226041409
  • موضوع کتاب    کتاب‌های داستان و رمان خارجی

 

7. نام کتاب:صدسال تنهایی

  • نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
  • مترجم: رسول اکبری
  • انتشارات شبگون

 

8. نام کتاب:صدسال تنهایی

  • نویسنده: گابریل گارسیا مارکز
  • مترجم: حبیب گوهری راد
  • انتشارات رادمهر

 

9. کتاب صدسال تنهایی

  • نویسنده : گابریل گارسیا مارکز
  • مترجم : آزاده پور صدامی

 

 

تهیه و تنظیم:
واحد محتوا ویستور
عسل ریحانی

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "صد سال تنهایی" می نویسد