loader-img
loader-img-2

قصه های نهال4 باغی که درخت نداشت نوشته فاطمه سرمشقی انتشارات نردبان

5 / 1
like like
like like

نهال وسط آسمان یک خورشید می‌کشد و نارنج‌ها را نارنجی می‌کند. غول بزرگ می‌گوید: «حالا باید چهارچشمی مواظب نارنج‌ها باشیم که کسی آن‌ها را نچیند.» غول متوسط می‌گوید: «صدای سم اسب می‌آید.» غول کوچک می‌گوید: «شاهزاده دارد نزدیک می‌شود. او هنوز هم عاشق دختر نارنج است.» اما قبل از شاهزاده نهال دست دراز می‌کند و رسیده‌ترین نارنج را می‌چیند. نارنج‌های دیگر می‌گویند: «آهای چید! آهای برد.»

ثبت دیدگاه

دیدگاه کاربران

اولین کسی باشید که دیدگاهی برای "قصه های نهال4 باغی که درخت نداشت" می نویسد